اسماعیل نوری علا
سيزده سال پيش، در کمرگاه ده سالی که سلسله مقالات هفتگی من به نام «جمعه گردی ها» منتشر می شد، جمعه گردی جمعه ۱۵ آذر ماه ۱۳۸۷ (۵ دسامبر ۲۰۰۸) با عنوان «معمای رضا پهلوی» در نشريان مختلف اينترنتی مطرح شد. من، قبل از پرداختن به نکاتی که در آن نوشته مطرح شده بودند دوست دارم ابتدا با اين پرسش شاهزاده رضا پهلوی آغاز کنم که دو هفته پیش در جمعی از ايرانيان ساکن اتريش سفره دل می گشايد و چنين می پرسد:
«اگر ما طرفدار حقوق بشر هستیم فکر نمیکنید که تحمیل کردن یک وظیفهء سنتی و سمبولیک به یک خانواده نقض حقوق بشر آن فرد و افراد خانوادهاش میتواند باشد؟ قبول یک مسئولیت اختیاری است و نمیتواند ابتدا به ساکن و زورکی و تحمیلی باشد».
و اشاره اش به آن کودکی است که ۶۱ سال پيش در تهران تا چشم به جهان گشود «ولایتعهدی» پدر بر او تحمیل شد و او ۶۱ سال، روز و شب اين تحمیل را برگردهء خویش حس کرد، تا عاقبت بتواند هنگامی که پا به قرنی نو می گذارد آن را بصورت اين پرسش اساسی با هموطنان اش در ميان بگذارد. اين حس عمیق اوست که يک تحميل کهن بیخ، هم از کودکی، حقوق بشرش را از او سلب کرده و «زورکی و تحميلی» به او گفته اند که تو پادشاه آيندهء ايرانی و محکومی که همهء عمر اين منصب را یدک بکشی. می گوید: «می خواهم آن آزادی را داشته باشم که در قفسی چپانده نشوم. آزاد باشم با هر ایرانی هر زمان حرفم را بزنم و حرف اش را بشنوم و، بر مبنای آن واقعیت ها، ببینیم که چگونه می توانیم مملکت خودمان را پیش ببریم».
من سيزده سال پیش همين تحمیل را بصورتی ديگر در مورد او و در آن «جمعه گردی» مطرح می کردم. نوشته بودم که:
«شايد اگر مرگ پادشاه سابق ايران ده سال بعدتر اتفاق می افتاد، خود آقای رضا پهلوی براحتی و صراحت می گفت که “آقايان و خانم ها! پروندۀ پادشاهی در ايران بسته شده و من هم نمی خواهم وقتم را تلف آن کنم که اين نوع حکومت را به ايران برگردانم”. اما چنين نشد و نام “شهريار ايران”بر ايشان ماند…»
و امروز، در سرآغاز قرن جديدی از تاريخ کشورمان، همان رضای اکنون شصت و يکی دو ساله شده را می بينيم که چنين می گويد:
«دوستان! آنچه به شما می گويم حاصل تجربیاتی است که در این ۴۰ سال زندگی در کشور های آزاد و دموکراتیک جهان کسب کرده ام و برای کشور خودم می خواهم … من منکر این نیستم که شاید در بعضی از فرهنگ ها یک “نماد سمبولیک” لازم هم باشد ولی، به عنوان یک “دموکرات”، نمیتوانم توجیه کنم که مبنای تعیین شدن یک مسئول، حتی به صورت سمبولیک، می تواند “مبنای موروثی” داشته باشد».
و من در تمام هفتهء گذشته از خود پرسيده ام که آيا اين معنای همان «گشایشگر»ی نیست که تصورش سيزده سال پيش از اين قلم برون تراويد؟ و آيا «شاهزاده» رضا پهلوی با اين سخنان به داستان دلشکنی چهل و دو ساله نقطهء پايان نمی گذارد تا قرن تازه از راه رسیده را از سنگلاخ معمائی که شصت و چند سال پيش بر کودکی او تحمیل شد رهائی بخشد؟
اغلب فرنگ رفته ها، در بحث های سیاسی خود، از اصطلاج «تغيير پارادایم» ياد می کنند؛ من اما همیشه از اصطلاح «قراردادن قطار بر ریلی ديگر» استفاده کرده ام و، بعنوان يک جمهوريخواه، اعتقاد دارم که شاهزاده رضا پهلوی هم، همچون پدر بزرگ خود که در آستانه قرن پیش قطار تاريخ ايران را بر روی ريل تازه ای قرار داد، صد سال پس از او، دست به انجام چنین کاری زده و بهيچ روی نمی توان از سحنان اش اینگونه استنباط کرد که او از هر آنچه با او به دنيا آمده استعفاء داده و خواستاران پادشاهی را یکسره نااميد کرده است. او، همچون پرندهء کوچکی که پوستهء تحميل شده بر زادن اش را می شکافد تا خود بال بگشايد و پرواز کند، از يال و کوپال خویش، بعنوان نشانه های تنها شانس بازگرداندن پادشاهی سلسلهء پهلوی، صرف نظر کرده است تا تعريف امروزين و متمدنی را از موقعيتی که می تواند در ايران آينده از آن او، و هرکس که به انتخاب مردم بجای او باشد، ارائه دهد.
و اين تعريف چيست؟: مالکيت کشور و حکومت از آن ملت ايران است؛ اين ملت – اگر بخواهد – می تواند دارای يک سیستم «دو رياستی» باشد، با يک رياست تشريفاتی انتخابی (با شرح وظایف دقیقی برای حفظ يکپارچگی ملت و تمامیت ارضی کشور و پاسخگوئی به ملاحظات انتخاب کنندگان) و رياستی اجرائی (با نام صدراعظم يا نخست وزير، که مسئول ادارهء کشور و پاسخگو به ملت است). او از اين سیستم با عنوان «جمهوريت» ياد می کند و خواستار آن است که چنين سیستمی به رأی مردم گذاشته شود. در عين حال گزينش نام و عنوان رئیس تشريفاتی (يا سمبولیک) کشور را نيز به مردم وا می گذارد: شاه؟ رئیس جمهور؟ يا – به پیشنهاد خودش – «ميهن بان»؟ و مجملاً هرچه که ايرانیان برگزينند.
او در اين مورد می گويد: « اصلا دعوای جمهوری و پادشاهی از بین می رود. در هم آميختگی (فیوژن) هست بین هر دو، و بعنوان یک کشور می رویم جلو. اصلا دعوا سر شکل نظام نیست این میتواند یکی از معادلات قابل بحث باشد. به قول شما نخبگان و فرهیختگان حتی کف جامعه هم می تواند این را درک کند».
از نظر من نام اين اندیشه «به روز کردن سیستم حکومتی برخاسته از انقلاب مشروطه» و قرار دادن قطار روی ريلی است که مشفقانه، و با تکيهء ویراستارانه بر عادات و سنت های باستانی جامعه، به سوی مقصد ايرانی نو، به روز، و عضو مؤثر دنيائی در خور قرن بیست و يکم جهان می دود.
کنجکاوان خواهند پرسید که آيا او، در پس اين «تغيير پارادايم»، نقشی هم برای خود قائل است؟ خودش در اين باره چنين می گويد: «من یک نقش تحمیلی را قبول نخواهم کرد. من ترجیح میدهم که اگر قرار است یک مقام سمبولیک داشته باشیم مبنایش مبنایی باشد که نهایتا مردم در آن تاثیر گذار باشند. این میتواند در هر دو فرم باشد: چه در فرم جمهوری و چه در فرم پادشاهی… من بحث خودم را با شما دوستان در میان گذاشتم تا حداقل بدانید که من از چه دریچه و از چه موضعی نظرات خودم را بیان میکنم و چه نقشی – اگر قرار باشد داشته باشم – برای خودم می بینم و قبول خواهم کرد و چه کاری را هم نخواهم کرد».
او حتی با فروتنی تمام می گويد: «در آینده آدم مدیر و صالح برای ادارهء امور کشور خیلی زیاد خواهد بود. در این هیچ بحثی نیست. نصف شان در دنیا خیلی از این ادارات را سازمانها و تشکلها را مدیریت و اداره میکنند. بیشترین این افراد می توانند در فردای آزاد کشورشان همین کار را انجام دهند. برای همین است که من با هیچ گروه و نیرو و جریانی هیچ رقابتی ندارم و دغدغهء من آن نیست».
پس او از پلکانی که در سربالائی به تخت پادشاهی می رسد پائين می آید تا در مقام يک «شهروند بی یال و کوپال» ظاهر شود و هرگونه انتخاب را به ملت ايران وا می گذارد. و اين مرا به همان «جمعه گردیِ معمای رضا پهلویِ» سیزده سال پیش بر می گرداند؛ آنجا که بجای مخاطب قرار دادن او با خوانندهء نوشته ام حرف می زنم و از او می پرسم:
«براستی آيا، در کل جريانات اپوزيسيون حکومت اسلامی در خارج کشور، کدام “چهره” يا “شخصيت” را می شناسيد که بتواند بهتر و بيشتر از آقای رضا پهلوی معرف آرزوهای ملت ستمديده و بلاکشيدۀ ايران باشد، همواره از دموکراسی، حقوق بشر، سکولاريسم، بی اهميت بودن نوع حکومت، سخن گفته باشد، و بيشترين مردم جهان او را بعنوان يک ايرانی متمدن و امروزی و بدور از وحشی گری های بنيادگرايان اسلامی بشناسند، و در داخل ايران نيز از بالاترين حد شناسائی برخوردار باشد؟ آيا … برای ما ايرانيان يک چنين مجموعه ای يک “سرمايۀ ملی” نيست؟ آيا اين شانس ما مردم نيست که يک نفر از ميان ما می تواند در انظار بين المللی معرف بهترين های تاريخ و فرهنگ ما باشد؟ آيا حتی اين که او فرزند دو پادشاه مدرنيزه کننده اما مستبد ايران است ـ که ما را از اعماق قرون وسطی بيرون کشيده اند و وجودشان موجب شده که مردم جهان آقای رضا پهلوی را بشناسند و اعمال اش را به مدت سی سال زير ذره بين بگذارند ـ حال که سی سال از انحلال سلطنت گذشته ـ شانس ما نيست؟ و آيا چنين کسی بهترين گزينه برای سخنگوی ما بودن نيست؟»
در عین حال، همينجا اين نکته را هم گفته باشم که روزهائی چند، پس از آنکه من شاهزاده رضا پهلوی را «سرمايهء ملی» خواندم و بابت اين کار سرزنش ها شنيدم، با خود دربارهء تفاوت «ثروت ملی» و «سرمايهء ملی» می انديشيدم. می دانستم که «ثروت» زاينده و مولد نیست. به درد محبوس شدن در حساب بانکی يا جلوه گر شدن در شکل زمين و ساختمان و دارائی و اموال منقول و غير منقول می خورد. اما هنگامی که ثروتی را برای ايجاد کار و توليد و شکوفائی جامعه بکار انداختيم، می توانيم آن را «سرمايه» بخوانيم. پس از خود می پرسيدم که، با تمام تفاصیلی که شرح داده ام آيا رضا پهلوی براستی ثروت ملی ما است يا سرمايهء ملی ما؟ و چون عميق تر می شدم می ديدم که او سرمايه بالقوهء ما است و تمهيدی بايد تا آن ثروت به سرمايه تبديل شود. و آن تمهيد، يا مانع متحقق شدن آن تمهيد، چه بايد باشد؟ پادشاهی پارلمانی موروثی؟ همیشه واژه «موروثی» همچون سدی سدید روبريم قد علم می کرد.
در آن نوشته آمده بود: «نخستين پيچشی که پديدۀ آقای رضا پهلوی را معمائی می کند آن است که ايشان … در مورد پياده شدن از اسب شاهزادگی و شهرياری و نزول کردن به سطح آدميانی عادی که صرفاً بخاطر جنم شخصی خويش مورد احترام مردم اند و سخن شان شنونده دارد، لااقل هنوز، رفتار قاطعی پيشه نکرده اند». و به نظر می رسد که يک دهه ای لازم بوده تا گويندهء اين ايراد بصورتی آشکار پاسخ خود را چنین از شاهزاده دريافت کند که: «من بعنوان یک شهروند با شما حرف میزنم».
در اين مدت اما ما وقت را تلف نکرده و دست بکار فعالیت و تشکيلات سازی و راه حل يابی زديم. حاصل آن بود که «شبکهء سکولارهای سبز» (۲۰۱۰)، «جنبش سکولار دموکراسی ايران» (۲۰۱۳)، «حزب سکولار دموکرات ايرانيان» (۲۰۱۶) و «مهستان جنبش سکولار دموکراسی ايران» (۲۰۱۷)، پشت سر هم و هر يک به ضرورتی، بوجود آمدند. در اين مدت نه ما از شاهزاده غافل بوديم و نه او از ما. مثلاً کنگرهء اعلام موجودیت سکولارهای سبز (تورنتو ۲۰۱۱) با پيام ایشان به پایان رسيد و دو سال بعد هم کنگرهء اول سکولار دموکرات های ايران ( واشنگتن ۲۰۱۳) از جمله با پيام ایشان آغاز بکار کرد.
در اين مسیر و عاقبت، در ۲۰۱۸، مجموعهء فعالان درگير اين تشکلات توانستند راه حل خود را برای مبدل ساختن ثروت (های) ملی به سرمايه (های) ملی بصورت متنی موسوم به «ميثاق ملی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد» از جانب «مهستان» به ملت ايران تقديم کنند.
در اين میثاق چنين آمده است: «ما، امضاء کنندگان اين ميثاق … با توجه به صد سال تجربه … به اين نتيجه رسيده ايم که … کوشش برای جلوگيری از بازتوليد استبداد، بر هر کار ديگر اپوزيسيون مخالف حکومت اسلامیِ مستقر بر کشورمان، اولويت دارد و لذا ضروری است که همهء معتقدان به سکولار دموکراسی، با عزم بازگشت به روح انقلاب مشروطه کشورمان و درس آموزی از ناکامی های آن انقلاب … در چند مورد توافق کنند؛ از جمله بر اينکه … دولت موقت و مجلس مؤسسان آينده، بايد قبل از هر کار، قانون اساسی کشور را بر مبنای اصول “حاکميت ملی” (که معنای واقعی “حکومت جمهور مردم” و “جمهوريت” است) و نيز تعريف وظايف “رياست اجرائی کشور” (صدراعظم يا نخست وزير) تنظيم کنند و، در عين حال، در آن ماده ای وجود داشته باشد که برگزاری “رفراندوم برای تعيين نوع حکومت” را به پس از برگزاری و تصويب اين قانون اساسی در يک رفراندوم موکول کند. آنگاه ملت، در اين رفراندوم دوم، تعيين می کند که “رياست نمادين کشور” پادشاه يا رئيس جمهور خوانده شود».
بر اين مبنا، آشکار است که حرف چند سالهء ما و سخن امروز شاهزاده رضا پهلوی دقیقاً يکی است؛ واقعيتی که از اولين ديدار ما با شاهزاده (۲۰۱۰) تا به امروز زندگی پر فرازی داشته است. به سخنی ديگر، ما سکولار دموکرات های گردآمده در تشکلات شناخته شده مان، از نخستين روز فعالیت خود، شاهزاده رضا پهلوی را یکی از برجستگان جنبش سکولار دموکرات ايران دانسته ايم و با او دست دوستی داده ايم و اکنون نطز تصميم تاريخی شاهزاده در نفی سیستم کهنسال «رياست موروئی کشور» را بعنوان مرتفع سازی مهمترين مشکلی که در سر راه اپوزیسیون انحلال طلب قرار داشته تلقی کرده و معتقديم که شاهزاده، با اين اقدام کم نظير تاريخی، اکنون می تواند براستی نقش «سرمايهء ملی ايرانیان» را بازی کرده و موجب گردهمآئی همهء کوشندگان راه آزادی ایران باشد.
من می توانم اين نوشته را با همين ضربآهنگ دلکش برآمده از حس همنوائی مان با رضا پهلوی به ياپان برم؛ اما هنوز چند نکتهء اساسی اما پيرامونی ناگفته باقی مانده که وقت مطرح کردن آنها هم اکنون است:
۱٫ می توان پرسيد که آيا تشکلی همچون حزب مشروطه ايران بايد از اين پس عزا بگيرد که شاه خود را از دست داده است؟ من چنين تصوری ندارم. دوست زنده يادم، داريوش همايون، در شبی که در همين شهر دنور ما و در خانهء ما میهمان ايرانيان شهر بود، برايمان شرح داد که حزب مشروطه حزبی است معتقد به پادشاهی پارلمانی که از يک قانون اساسی نو بيرون بیايد که در آن صورت شاهزاده رضا پهلوی، نه بخاطر اتصال خونی اش به خاندان پهلوی بلکه بحاطر ويژگی های شخصی و شناخته شدگی فراگيرش، «نامزد حزب برای رياست سمبولیک بر اين سیستم نوين» است. همايون اعتقادی به بازگشت به قانون اساسی انقلاب مشروطیت نداشت و با «نامزد کردن» رضا پهلوی امر گزينش را در اختيار مردم می گذاشت. به عبارت ديگر، اقدام اخير شاهزاده دقیقاً با تصوری که بنيان گزار حزب مشروطه داشت تطابق دارد و آنها که، در درون و برون حزب، فرياد وامصيبتا سر می دهند همان کسانی هستند که می خواستند از رضا پهلوی يک آدم صد سال پيش بسازند؛ حال آنکه او يقين دارد که اگر پدر بزرگ اش امروز زنده بود درست به همين راهی می رفت که اکنون او در آن پا نهاده است.
۲٫ و اما جمهوری خواهان. برای منِ جمهوریخواهِ سکولار دموکرات جای بسی تأسف است که واکنش برخی از نخبگان جمهوريخواهی طعم تلخ و شکلی ناهموار داشته است. می توان پرسيد که چرا هنگامی که شاهزاده از سلطنت و پادشاهی موروئی پرهيز کرده و به رياست دو گانهء انتخابی روی آورده است واکنش جمهوريخواهان بايد از موضع تفاخر باشد و اينکه «او هم عاقبت به درستی جمهوريخواهی اذعان کرد»؟ مگر نه اينکه ايشان هیچگاه سخنی عليه جمهوری بیان نداشته و همواره آن به سطح «جمهوريتی» که می تواند حتی پادشاهی انتخابی و پارلمانی را هم شامل شود ارتقاء داده است. دو ديگر اينکه مگر توان درک نداریم که در موقعيت جديدی که داور و برگزيننده را ملت اعلام می دارد حتی سخن از رقابت با مدعیان خیالی و واقعی رياست جمهوری به ميان نیاورده که بر اثر آن آنها بدين حاطر متوحش شوند که مدعی تازه، نیامده از آنان گوی سبقت را ربوده و گوی رقابت را از میان پادشاهی خواهی و جمهوری طلبی برداشته و کلاً به ميدان جمهوريخواهی در افکنده است. جمهوريخواهی که نفهمد حضور رضا پهلوی در اردوگاه جمهوريخواهی منجر به حقانیت گرفتن هرچه بیشتر اين اردوگاه خواهد شد، به درد هيچ آينده ای سیاسی نمی خورد.
۳٫ از واکنش چپ های دو آتشه چندان خبری ندارم. آنها، بخاطر مبارزهء دون کیشوت وارشان با امپريالیسم و سرمایه داری و بورژوازی، همهء سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان و جمهوری طلبان غير چپ را به يک چشم نگاه کرده و در اردوگاه حکومت شورائی خود (که همانا قرائتی ديگر از «شوروی» است) به خواب خوش تصرف قدرت و برقراری نظام مبتنی بر ديکتاتوری پرولتاريا فرو رفته اند، تا کی کاروانسالار تاريخ بیدارشان کند که، بقول سعدی، «ای خفتهء روزگار، دریاب»…
من، بعنوان يک سکولار دموکرات، ورود سرمایهء ملی، شهروند گرامی ايران، رضا پهلوی را به روز نو، فروردين نو، بهار دلگشای نو و قرن نوی ايرانی به جمع سکولار دموکرات های ايران، که «جمهوريت» را هم در آئين پادشاهی انتخابی و هم در جمهوری تشريفاتی ممکن می دانند خجسته باد می گويم. باشد که بزودی شاهد رفع نکبت تسلط حکومت خون آشام اسلامی بر کشور عزيزمان باشيم و رضا پهلوی را همچون سرمايه ای ملی با خود به ايران مان برگردانيم – چه ملت ايران شاه تشريفاتی بخواهد و چه رئیس جمهوری تشریفاتی طلب کند؛ چه يکی از اين دوگونه منصب را به رضا پهلوی بدهد و چه، با حفظ احترام اش، کسی لایق تر از او را برگزيند.
رضا پهلوی خود اعلام داشته که در هر حال حاکميت ملی و برقراری امکان انتخاب آزادانهء ايرانيان مساوی برآورده شدن آرزوی قلبی و همیشگی او است. خودش می گويد:
«من – در مقابل آنچه که باور داریم میراث های ما هستند – يک شورشی هستم… ما یک جایی باید بتوانیم بند ناف را قطع کنیم و برویم در جهت آنچه که برای جامعه معنی دار است».
و اين واژهء «شورشی» مرا به اين فکر می اندازد که اگر استوره سازان و استوره نویسان کهن در زمانهء ما بودند و می خواستند شرح حال امروز رضا پهلوی را به سينه تاريخ بسپرند، یقیناً از او بعنوان «کاوهء ضحاک شکن» ياد می کردند زیرا که او «گشایشگری» را بر هر منصب ديگری ترجيح داده است.
دنور- کلرادو – ایالات متحده امريکا- اول فروردين ماه ۱۴۰۰ خورشيدی
برگفته از سایت جتبش سکولار دموکراسی ایران، ۲۲ مارس ۲۰۲۱