ناشناس، مثل حلوای ژاپنی!


پگاه امينی

در طی چند روز گذشته، بخاطر اينکه به طور اتفاقی با سطوح مختلفی از هموطنان ایرانی ام برخورد داشته ام، یاد ایران بیش از همیشه برایم تداعی شده و تصویر واقعی اقشار مختلف مردم ایران، که هميشه در ذهنم حک است، بشدت فکرم را مشغول کرده است؛ با جستجوی بی قرار نوعی نتيجه گيری که پايه در تجربه ای گذرا داشته باشد.
نکته در اين است که زندگی در مغرب زمين برخی از معناهای عملی و تجربی «دموکراسی» را برايم روشن کرده و، در نتيجه، راهم را به حزب سکولار دموکرات ايرانيان، که می کوشد سکولاريسم و دموکراسی را در يک قالب پيوسته به مردم ايران معرفی کند، کشانده است و من اغلب به فکر اين پرسش هستم که «چگونه می توان اين هدف را عملی کرد؟»
با یک نگاه ساده به ایرانی با چهارده میلیون جمعیت بی سواد (آمار گزارش شده توسط اداره ی آمار جمهوری جعلی اسلامی ایران، که بی شک رقم غیررسمی آن بیش از اینها است)، و يا با نگاهی به جمعیت بسیاری که باسواد است و بدسواد، و یا با توجه به نظام آموزش ایدئولوژیکی که دارای نگاهی سنگواره و مختلط با خرافات و وهم زدگی است، مرتباً این پرسش برایم مطرح می شود که آیا ممکن است از ایرانیان انتظار داشت که يک شبه خواستار «دموکراسی» شوند؟ و به جای شعارهای رایج در اغلب اعتراضات، که همگی بدون برنامه ریزی و پیش بینی نشده شکل می گیرند، «دموکراسی» واقعی را طلب کنند؟ به نظرم اين امر بسيار بعید می رسد، یا با جرأت می گویم در صورت چنین رویداد يک شبه ای حتماً معجزه ای رخ داده است.
من اغلب یادداشتی نمی نویسم، چون فکر می کنم هر چه من بیاندیشم به طور حتم یک نفر بهتر از آن را حتما یا نوشته و یا در حال نوشتن اش هست. ولی بعضی وقت ها يک واژه، يک صدا، يک جرقه ی خاطره که از مقابل چشمم می گذره من را به فکرهائی می برد که ربط چندانی جز در يک پيوند خصوصی در ذهن من با هم ندارند. آنچه را نيز که در مورد چالش «دموکراسی» در ايران نوشتم، و آنچه را که اکنون مطرح می کنم، نتيجهء يک چنين تجربه ی ويژه و خصوصی در «تداعی معانی» بود. پس این یادداشت را می نویسم، با این امید که پیوند خیال و حقیقت نتیجه ای فهميدنی داشته باشد.
داستان چنين بود که چند روز پیش در حال خواندن يک مقاله چشمم به عبارت”حلوای ژاپنی” افتاد و بلافاصله یاد روزی در سال گذشته و در پايان ششمین کنگره ی سکولار دموکرات های ايران افتادم که وقتی به سمت یکی از کافه های فرانکفورت در حرکت بودیم، یکی از همپيوندان مان که از ژاپن به کنگره آمده بود، سوقاتی جالبی را برايمان رونمائی کرد که تا آن زمان نديده بوديم و رنگ و شکل ناشناخته ای داشت و رفيق مان از آن با عنوان “حلوای ژاپنی” ياد کرد. اغلب ما در آن طعمی بسیار دلپذیر و لذیذ يافتيم و من حتی به خودم اجازه دادم تا با جسارت تکه ی دومی را هم بردارم. پس از بازگشت از کنگره، مدت ها دلم می خواست که حداقل نام ژاپنی اين سوقاتی را می دانستم و می توانستم آن را سفارش بدهم و یا جایی باشد که بخرم ولی اين امر برايم میسر نشد اما بصورت خاطره با مزه در ته ذهنم ماند تا اينکه به عبارت “حلوای ژاپنی” در مقاله ای برخوردم و نمی دانم چرا يادآور طعم و مزهء آن مرا به ياد مشکل ذهنی خودم با «دموکراسی» انداخت و بی اختيار نوری را بر بن بست فکری من تاباند.
در اين چند روزه از خود پرسيده ام که چگونه ممکن است کسی که حلوای ژاپنی نخورده، ناگهان هوس آن را داشته باشد؟ مگر نه اينکه اسیری که هرگز آزادی را تجربه نکرده نمی تواند آن را طلب کند؟ همه درد، اسارت و ذلت را می فهمند ولی درمان را نمی شود «فهمید» بلکه باید آن را تجربه کرد، شناخت و آموخت. پس هیچ کشور دیگری هم نمی تواند برای ایرانی ها دموکراسی بیاورد، و ما باید خودمان آن را بشناسيم و سپس طلب کنیم. اينگونه بود که يادآوری طعم و مزه ی«حلوای ژاپنی» بن بست ذهن مرا گشود.
البته من این سطور را برای پراکندن یاس و ناامیدی نمی نویسم، بلکه ایده ی اصلی و انگیزه ی اصلی از نوشتن آن تأکيد بر اهميت آگاهی بر دست اندازهای راهی است که در پيش داريم، همراه با اصرار بر ضرورت شناسایی و تشخیص اين مشکل از نگاهی تجربی و مقایسه گر.
من اينگونه است که اکنون درک می کنم چرا در حزب ما اين همه بر اين نکته پافشاری می شود که تنها راه فعلی، و با امکانات فعلی، شناساندن و روشن نمودن معنای واقعی و عملی مفهوم هائی ناشناخته، و در عین حال سرنوشت ساز، نظیر سکولاریزم و دموکراسی، آن هم به طور فراگیر و در سراسر ایران است.
مردم ما هم وقتی با مزه ی «دموکراسی» آشنا شدند دنبال پيدا کردن اش هم می روند!


۲۵ خرداد ۱۳۹۸ – ۱۵ ژوئن ۲۰۱۹