از مشروطه تا سکولار دموکراسی؛ یگانگی و بیگانگی

اسماعیل نوری علا

من براساس تجربه برنامه های قبلی که در این سری داشتیم، فکر کردم امروز یک فرمت جدیدی را امتحان بکنیم و قضیه را به جای کلاس درس تبدیل کنیم به یک کارگاه. در کارگاه ها، حالا می‌تواند کارگاه اندیشه باشد، کارگاه شعر باشد، کارگاه قصه نویسی باشد، در کارگاه یک کسی می آید یک حرفی را مطرح می کند، بقیه شروع می کنند براساس آن حرف صحبت کردن. چون در سه جلسه گذشته ما زیاد به مسئله خانواده های مفهومی که به صورت واژه های مختلفی مطرح می شوند صحبت کردیم و مثلا گفتیم که می تواند از زادگاه شروع بشود، برسد به سکونتگاه، برسد به سرزمین، برسد به میهن، و بعد کشور و غیره فکر کردم که برگردانم شما را به همان برنامه اول و یکی از واژه هایی را که آنجا مورد استفاده قرار گرفت بگویم که اگر ما این واژه را به کار ببریم، چه واژه های دیگری را می توانیم از دلش بکشم بیرون و چگونه این روش ادامه دارد. به همین دلیل من پیشنهادم این است که برگردیم و مثلا واژه «مرز» را در نظر بگیریم. آن دفعه گفتیم که مرز یکی از مادران همه آن مفاهیمی است که صحبت کردیم. یعنی آدمی که در جایی زندگی می کند مرزهایش یا کوه است، یادشت است، یا اصلا قدمش بیشتر از آن نمی تواند راه برود، یک مرزی برای خودش قائل می شود و در آن زندگی می کند. اما حالا ببینیم که در زبان، هر زبانی چه زبان فارسی چه انگلیسی، این مرز می تواند مادر چه مفاهیمی باشد. برای شروع کار هم من می خواهم دو سه خط شعر برای شما بخوانم. یکی از ناصرخسرو، یکی هم از حافظ، البته از سعدی هم یادداشتی دارم،. ناصرخسرو می گوید که:
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی خانه خویش به، هر چند خراب است و یباب
یباب به معنی ویران. حافظ می گوید:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاکستر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
این سر کوی، این دیار، این شهریاری، این شهر خودم، یا حرف هایی که ناصرخسرو می زد که اگر آدم با گلاب هم خودش را بشورد اگر در غربت افتاده باشد، غریب می ماند. من فکر می کنم همه این حرف ها دارد به مسئله مرز اشاره می کند. این آدمها دور خودشان یک خطی کشیدند و آن داخل آن را دیار خودشان می دانند، شهر خودشان می دانند و از آن که می روند بیرون احساس غربت می کنند. اگر که ما نتوانسته باشیم مرز را در زبان خودمان بفهمیم، خودبخود غربت هم معنی ندارد. شهر من هم منعی ندارد. بنابراین من پیشنهادم این است که امروز بحث را بگذاریم روی اینکه مرز می تواند چه واژه هایی را، بخصوص مرز دو چیز را از هم جدا می کند، چه دوتایی هایی را می تواند به ما بدهد. در مثلا شعر سعدی را اگر برای شما بخوانم می گوید:
مردم بیگانه را خاطر نگهدارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را
یعنی از بیگانه صحبت می کند و بیگانه را در مقابل یگانه و دوستان خودش می گذارد. بنابراین من به عنوان شروع بحث راجع به اینکه از دل فرض مرز هست که ما به دو مفهوم «یگانه» «بیگانه» می رسیم. بیگانه کسی است که با ما یگانه نیست، به خاطر اینکه آن طرف مرز قرار دارد و دعوت می کنم که دوستان هم وقت بگیرند و در همین زمینه پیشنهاد بکنند که چه کلمات دیگری را ما می توانیم به خاطر مرکز قرار دادن واژه مرز مطرح بکنیم.

ویدیوی کامل این برنامه در لینک زیر: