ما تا بحال در گفتارهای خودمان از دو دوره صحبت کردیم. یکی از تاجگذاری فتحعلی شاه تا مرگ مظفرالدین شاه قاجار که در طی آن دروران حوادثی پیش آمد که هم تاثیر گذار و هم شکل دهنده به پست و بلند دوران دومی بودند که با مرگ مظفرالدین شاه آغاز شد و تا سال ۵۷ ادامه یافت.
و رسم بر این است که به آن میگویند «دوران مشروطه»، یعنی آن دورانی که قصد ما مطالعه آن است. اما توجه کنید که کمی حتی به عقبتر هم که به رویم، میبینیم که ایران در عهد شاه عباس صفوی هنوز خیلی کم از کشورهای اروپایی نداشت، اما به تدریج با تسلط آخوندهای شیعه بر دربار صفوی -در عین حالی که خودشان حقوق بگیر دربار بودند- اما به مرور زمان توانسته بودند که مثلا شاه سلطان حسین صفوی را تبدیل به «ملا حسین صفوی» بکنند، اینها هر روز بیشتر از روز پیش، دولت صفوی ضعیفتر میشد و ایران از قافله تمدن بشری عقب افتادهتر شده بود. تا اینکه بالاخره افغان ها آمدند -البته افغان ها جزوئی از ایران آن زمان بودند- و شوریدند و سلسله صفوی به راه انقراض افتاد. بعد هم اگرچه ما یک دوره نادر شاه افشار را داریم که ایران قد راست میکند اما در نه در راستای توسعه، بلکه در راه غلبه نظامی، هندوستان را هم شکست می دهد. اما مجموعا و در همه حال دیگر ایران می افتد به سرازیری. شیرازه کشور تقریبا از هم گسسته میشود و با استقرار سلسله قاجار هم چیزی بر -مقایسه بخواهیم بکنیم- هماوردی ایرانیان با اروپاییان افزوده نمیشود.
به طوری که میشود به ضرس قاطع گفت از اواسط عهد صفوی تا انقلاب مشروطه، ایران یک دوران قرون وسطی را طی میکند. قرونی که در آن ایران به خواب میرود جهان پیش میرود و تنها یک نهیب بزرگی است که میتواند این ایران را دو مرتبه از خواب بیدار بکند. و به قول ناظم الاسلام کرمانی «دوران بیداری ایرانیان» آغاز میشود. در مطالعه روند این بیداری است که میبینیم تکانی که موجب بیدار شدن ایران میشود، در دوتا سلسله جنگ ایران و روس پیش می آید. که در طی آن ایران شکست میخورد تن به امضای دو عهدنامه «گلستان» و «ترکمنچای» میدهد و بهرحال عباس میرزا و بقیه رجال ایران و در عین حال متفکران و نویسندگان ایرانی درمی یابند که کشور به کلی از قافله تمدن بشری دور افتاده و تبدیل به یک کشور زبون و سخت عقب افتاده شده. و همین کسانی که ملتفت این عقب افتادگی بودند که یک نیروی جدیدی را در ایران بوجود آوردند که قبلا ذکرشان کردم و در واقع قشر منورالفکر خوانده میشدند. اما این قشر یا نیروی جدیدی که پا به صحنه سیاست ایران می گذاشت صحنهای را می دید که بازیکنان اصلی آن از یک طرف شاه و درباریان سنتی بودند و از طرف دیگر هم قشر آخوند که در این دوره دیگر خودشان می گفتند من «آیت الله» هستم، یعنی آیت خدا هستم و در بین خودشان هم سلسله مراتب به وجود آورده بودند و بخصوص با برقراری سیستم اجتهاد و تقلید -تقلید از قلاده سگ میآید- مردم را اسیر تاریک اندیشی خودشان گرده بودند.
در نیروهای موسوم به منورالفکر ما می توانیم به سه تا نیرو اشاره بکنیم. که اینها همه بعدا در دوره بعدی در دوره مشروطیت نقش بازی میکنند. دسته اول در واقع اصلاحاتچیها و مدیران اجرایی مملکت بودند که مثلا رفتند دنبال آوردن ماشین چاپ، انتشار روزنامه، اعزام اشخاص به فرنگ و برپاداشتن دارالفنون که همان پلی تکنیک باشد و ایجاد قشون و غیره. از میان آنها میشود مثلا به میرزا تقی خان امیرکبیر اشاره کرد که البته عمرش کفاف نداد که دوران مشروطه را ببیند، ولی یکی از کسانی بود که زیربنای مشروطه را به وجود آورد. هدفش هم اصلاح و نوسازی ایران بود، مبارزه با فساد بود، ایجاد ثبات اقتصادی و سیاسی بود و اعتلای فرهنگ و سطح سواد مردم و در عین حال مبارزه با اجانب و استعمارگران و حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران. در عین حال از لحاظ نگاهش به آن نیروی دیگر یعنی نیروی مذهبی همريال میشود به یاد بیاوریم که هنوز ۹ ماهی از صدارتش نگذشته بود، کنسول انگلیس در گزارش خود پیرامون ملاقاتی که با امیرکبیر داشت، نوشته: «امیر مصمم است که جلوی نفوذ روحانیون را بگیرد. گرچه میداند کاری است بس دشوار و پرخطر، ولی متذکر میشود که دولت عثمانی وقتی در واقع تجدید نیروی خود توفیق یافت که نفوذ علما را درهم شکست و او هم همین کار را خواهد کرد و یا سرش را در این راه برباد خواهد داد.» یا حتی وقتی که بین امیر و امام جمعه تهران اختلاف میافتد و سفیر انگلیس پا در میانی میکند، امیر به او میگوید: «یا باید در برابر ادعاها و دخالتهای امام جمعه ایستادگی کنم، یا دست از سیاست و زمامداری بکشم. متاسفانه این خاص علمای پایتخت هم نیست، در سرتاسر ایران ملایان کم و بیش در پی قدرت هستند و میخواهند در امور سیاسی و دنیوی دخل و تصرف بکنند.» البته می دانیم که عمر صدارت امیرکبیر ۳ سال بیشتر نبود و سرانجام امیرکبیر عزل می شود به کاشان تبعید میشود و آنگاه هم تمام عناصر داخلی و خارجی که در زمان صدارتش ضربه دیده بودند و در کمین نشسته بودند، دست به دست هم داده بودند و حکم قتل او را از شاه بی کفایت میگیرند. ولی به هر حال امیرکبیر به عنوان یک مدیر اجتماعی و اجرائی نوآور یادگارش میماند و دیگران هم از او تقلید خواهند کرد. در جبهه مذهبی ها هم ما با یک جریان نواندیشی و نوآوری روبرو میشویم که کارشان به ایجاد فرقه هایی مثل بابیه و بهائی و ازلی و اینها میکشد. مثلا در مورد خود باب نقل شده که او پند و اندرز زیادی به شاهان میداد و در جهت رفع ظلم و بی عدالتی کوشش میکرد و همه این حرف ها. اما اصل قضیه این بود که نگاه نگاهش به علمای شیعه بوده و چون مثل آنها حکومت را غاصب نمیدانست و خودش را هم نایب امام معرفی میکرد، خود به خود با روحانیت اختلاف داشت. و در عین حال آنهایی هم که در دربار دنبال این بودند که یکجوری قدرت روحانیت را تضعیف بکنند، استقبال میکردند از حرفهای باب درمورد اینکه علما حق اجتهاد، حق تکفیر، حق فتوای قتل دادن، نماز دسته جمعی را خواندن و فلان، می گفت و اینها می دیدند به نفع شان است. و اما خوب اینها هم زورشان نرسید و دیدیم که چگونه باب را گرفتند و کشتند و غیره.
اما دسته سوم از کسانی که هم می خواستند نفوذ شاه را کم بکنند، هم با روحانیت در بیفتند، در واقع نویسندگان و روشنفکرانی بودند. من از میان آنها مثلا میتوانم به میرزا فتحعلی خان آخوندزاده اشاره بکنم که با روشنفکران هم عصر خودش مثل میرزا یوسف خان مستشارالدله یا میرزا ملکم خان ناظم الدوله و یا شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار مکاتبه میکرد و بر آنها تأثیر می گذاشت و یک کتابی هم نوشته بود که به نام «مکتوبات» که نسخه خطی آن را برای آنها و دیگران می فرستاد. آخوندزاده خودش در مورد تصمیم به نگارش مکتوبات، نوشته که: «بعد از چندی به خیال اینکه سد راه الفبای جدید و سد راه سیویلیزاسیون در ملت اسلام، دین اسلام و فناتیزم آن است، برای هدم اساس این دین و رفع فناتیزم و برای بیدار کردن طوایف اسلام از خواب غفلت و نادانی و برای اثبات وجود پروتستانتیسم در اسلام به تصنیف مکتوبات شروع کردم.» به این ترتیب بود که رجال منورالفکر با در دست داشتن این چارچوبهای نظری، توانستند که امضای مظفرالدین شاه را در بستر مرگش از او بگیرند و فرمان مشروطیت اینگونه صادر بشود و ما وارد دوران مشروطه بشویم که اگر عمری بود در برنامه های آینده به آن خواهم پرداخت.
ویدیوی کامل این برنامه در لینک زیر: