اسماعیل نوری علا
اما یک آدمی که چشمش دچار کور رنگی شده باشد و مثلا فقط سیاه و سفید ببیند دنیا را، شما چجوری میخواهید که راجع به رنگ و جهان رنگی و اینکه این رنگ چجوری در جهان کار می کند برای او صحبت کنید. یا یک آدمی که یکی از حواسش مثلا شنوایی اش از کار افتاده باشد. یعنی اصلا در بدو تولد از بین رفته باشد، این هیچ تصوری از صدا ندارد. حالا شما بگویید این جهان پُر از هزاران صدای مختلف است از موسیقی گرفته تا رعد و برق تا توپ در کردن و غیره ولی او چندان نمیتواند آن را درک کند. یا مثلا زندگی موجودات ریز را که ما با چشم غیر مسلح نمیتوانیم ببینیم و تا موقعه ای که میکروسکوب را اختراع نکرده بودند، ما اصلا نمی دانستیم که یک جهان پُر از موجودات ریز هم وجود دارد. یا مسئله گردش زمین به دور خورشید را، که ما قرن ها فکر می کردیم خورشید است که به دور زمین میگردد. بنابراین مسئله اینکه تفاوتی است بین واقعیت و برداشت ما از واقعیت، در این مثال ها کاملا روشن میشود. اما اگر هر ۵ حس ما هم کار بکند باز می دانیم که چون حس می آید در داخل مغز با عاطفه در میآمیزد، تبدیل به احساس میشود، همراه خودش مسئله علیت را به کار می برد، بعد میرود به قسمت ادراک، بعد میرود به قسمت حافظه، در قسمت حافظه با مسئله تخیل روبرو میشود و همه اینها را نگاه میکنیم، میبینیم که حتی آدمی که هر ۵ حسش هم دارد کار می کند، باز دلیلی بر اینکه آنچه که دارد برداشت میکند از واقعیت عین واقعیت است، وجود ندارد. این مسئله ای است که از همان ابتدای زندگی تاریخی بشر برای همه روشن بوده. حالا الفاظ مختلفی را در این مورد به کار بردند، ما گفتیم که بیاییم بگوییم واقعیت و برداشت از واقعیت. خوب اگر انسان ناچار دربیابد که بین برداشتش از جهان و خود جهان، یا برداشتش از محیط و خود محیط، یا برداشتش از واقعیت و خود واقعیت، تفاوتی وجود دارد، خودبخود این تمایل را پیدا میکند که برود دلیل اولا این تفاوت را پیدا کند و تا آنجایی که میتواند از میزان این تفاوت کمتر بکند.
اگر که تاریخ بشر را نگاه بکنیم می بینیم که در این زمینه انسان دو راه را بیشتر پیدا نکرده. یکی اینکه بگوید، حالا که حواس من موجب این تفاوت برداشت من از واقعیت یا حقیقت یا آن محیط، یا طبیعت بیروت از خودم روبرو بشوم و آن را درکش بکنم. من کاری به این ندارم که آیا این کار ممکن است یا نه، ولی این را توجه بکنید که این یکی از شاخه های مهم تفکر بشری است که منجر به پیدایش انواع و اقسام توجیهات، نگاه ها و هنرها شده است. به این نگاه که می کوشد که بیرون از حواس با واقعیت بیرون تماس بگیرد و روبرو بشود، به این درگذشته زبان ما میگفتند «معرفت» و کلمه عرفان و عارف هم از درون همین معرفت بوجود می آید. یعنی کار عارف، این است که بکوشد از طُرق مختلفی که در هر جایی به یک صورتی خودش را نشان میدهد، یکی میرود روی میخ می خوابد، یکی مداقه میکند، یکی مشاهده میکند، یکی ذکر میگوید، همه این راهها برای این است که بگوید که من میخواهم این حواس خودم را فرو بگذارم و با آن طبیعت روبروی خودم روبرو بشوم. ادبیات ما در واقع ادبیات کلاسیک ما، یک ادبیات، حالا منهای شخصیت های مثل خیام از یک طرف و حافظ در قسمت سوم عمر خودش یعنی قسمت جوانی داشته، قسمت نوجوانی داشته و قسمت پیری داشته، در قسمت جوانی یکجور فکر میکرده میانسالی یکجور و پیری هم یکجور، ولی در آن میانسالی خودش در واقع یک نگاه عارفانه و عرفانی داشته «تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون/کجا به شاهراه طریقت گذر توانی کرد؟» کلمه حقیقت را به کار میبرد و میگوید که تو باید اصلا از این طبیعت بروی بیرون، طبیعت آن چیزی است که ما با حواس خودمان درکش میکنیم. اما یک راه دوم این است که ما فکر کنیم که راهی جز استفاده از حواس ما برای درک واقعیت نداریم. و ما زندانی جمجمه خودمان هستیم و فقط از طریق این پنج حواس است که با طبیعت روبروی خودمان تماس میگیریم. پس چاره ای نداریم که حالا که می دانیم که چجوری وقتی واقعیت خبرش میرسد در مغز ما، دچار تحول و غیره میشود، ما در هر مرحله ای جلوی این دخالتها را بگیریم.
یعنی مثلا حس که به ما میرسد، ما سعی کنیم که احساس ما خیلی با عاطفه ما درگیر نشده باشد. یا علت جویی ما، سعی کنیم علت من درآوردی خودمان را اختراع نکنیم، واقعا برویم دنبال اینکه ببینیم علت پیدایش مثلا این پدیده چه بوده است؟ و یا ما که آگاه هستیم به اینکه تخیل ما قوی است، میتواند از همین خبرهایی که از بیرون می گیرد، اینها را با هم قاطی بکند سر هم بکند و یک موجوداتی بسازد که اصلا در بیرون وجود ندارند، باید لگام بزنیم به این تخیل خودمان. بنابراین اینها روش هایی هستند برای اینکه ما مغز خودمان را کنترل کنیم و از دخالتهای مراحل مختلفی که در ادراک ما رخ میدهد و به شناخت ما منجر میشود و جهانبینی ما را میسازد، ما کنترل بکنیم اینها را و نگذاریم این دخالت ها صورت بگیرند. این کار را در مقابل معرفتی که عرض کردم در فارسی گذشته می گویند «علم». و دانش عبارت است از معرفت به اظافه علم است. یکی از مشکلات ما این است که ما در زبان فارسی کنونی دانش را معادل علم می گیریم. در حالی که دانش، یعنی آنچه که میدانیم. حالا ممکن است روی تلاشهای خودمان در امر معرفت دانش کسب کرده باشیم یا از طریق مشاهدات و تحقیق های علمی خودمان. و بهرحال ما ناچار هستیم که یکجوری به این بلبشوی زبانی خاتمه بدهیم. الان در واقع میشود گفت که بین معرفت، علم و دانش در زبان فارسی (فارسی رایج روزمره) تفاوت چندانی وجود ندارد.
مثلا ما به آخوندی که معتقد به خداوند متعال است و می خواهد از طریق تزکیه نفس مثلا با آن حقیقت در ارتباط باشد، می گوییم علما، اینها عالم هستند! در حالی که اینها در حوزه علم نمی گنجند و در عین حال مثلا یک کانون فرهنگی علمی خودمان را اسمش را میگذاریم کانون معرفت! در نتیجه خواستم در این مورد آخر عرض بکنم که برای اینکه ما بتوانیم به راحتی راجع به مسائلی که مورد نظرمان است حرف بزنیم، چاره ای نداریم که این تفکیک ها را قائل بشویم. دانش یک امر عمومی است، می تواند در آن اطلاعات غلط باشد، خرافات باشد، تصورات باشد، خیالات باشد. علم آن مقدار از دانشی است که ما سعی می کنیم که جلوی دخالت های اینگونه را بگیریم و با توان بیشتر و هرچه بیشتر به واقعیت محیط خودمان راه پیدا کنیم. با تفکیک این سه مفهوم دانش، معرفت و علم است که ما می توانیم در برنامه های آینده به سراغ فرهنگ خودمان برویم و ببینیم که ما به این فرهنگ چجوری درگیر شدیم و این فرهنگ چه بلاهایی را بر سر ما آورد.
ویدیوی کامل این برنامه در لینک زیر: