چرا ملت ما، در پس صد و اندی سال که از انقلاب مشروطه که با نوید سکولار دموکراسی همراه بود، به انقلاب اسلامی رسیده و حالا چطوری میشود از این مهلکه خلاص شد؟ و راه رسیدن به سکولار دموکراسی را چکونه می شود در پی گرفت؟ از نظر من، پاسخ ما یک کلید بیشتر ندارد به نام «فرهنگ». و تا زمانی که ما در نیابیم که چطوری فرهنگ ما توانسته ما را تا اینجای تاریخ برساند، رسیدگی به راه حل هم امر ناممکنی به نظر می رسد. پس حالا که از برنامه پیش به مبحث فرهنگ ورود کردیم، اجازه بدهید دو سه هفته ای هم در این مرحله بمانیم و بعد به مسائل پیچیده جامعه کنونی خودمان بپردازیم. حقیقت آن است که فرهنگ هر جامعه، در واقع یک پدیده دائما گسترش یابنده است که در زندگی اجتماعی آدمها بعنوان سرچشمه و آغاز بوجود آمدن محصولات بسیار متنوعی عمل می کند، که هم در مکان و زمان، که جهان هر گروه را تشکیل می دهند، به بار می نشینند و هم در زندگی آدمیان در درون این دو پدیده شکل می بخشند.
اما شاید مهمترین محصول هر فرهنگ، مجموعه ای باشد به نام «دانش» که اندوخته های اخلاقی، تاریخی، فکری و تجربی مردمان یک جامعه را، حالا چه به صورت واقعی، چه خیالی، چه درست، چه کاذب، در آن جمع است. و ما باید ببینیم که این دانش را انسان چگونه به دست می آورد؟ ببینید انسان کنجکاو و فضول، رفته رفته می فهمد که در ذهن او مسائلی اتفاق می افتد که به جهان خارج از او، ربط چندانی ندارند. مثلا ترس و لذت، پدیده هائی هستند که در درون مغز ما بوجود می آیند و نمی شود آنها را در بیرون از خودمان هم با انگشت نشان بدهیم. یا انسان بهرحال نسبت به قدرت تخیل و خیال پردازی خودش هم واقف می شود، می فهمد که می تواند چشم هایش را ببندد و با درهم آمیختن آنچه هائی که در حافظه دارد، پدیدههائی ذهنی را بوجود بیاورد که در محیط بیرون از مغز ما وجود ندارند. نتیجه اینکه، رفته رفته متوجه میشود که درک او از آنچه که در محیط بیرون از او اتفاق می افتد، می تواند کاملا متفاوت باشد. و در اینجاست که او بر اساس همین فهم، به وجود دو مفهوم قائل می شود و برای هرکدام آنها اسم مختلفی می گذارد. یک مفهوم برای نامیدن وقایعی است که انسان را در بر گرفته اما فارغ از ادراکات و فهم او هست ما ایجاد می کنیم. اجازه بدهید که ما برای سهولت در بحث امروزمان آن را بگوئیم «واقعیت» است. یکی هم آنچه که هر آدمی از این واقعیت می فهد و نسبت به آن دانش پیدا می کند. اجازه بدهید این یکی را هم «برداشت از واقعیت» بنامیم.
این تفاوت بخصوص در حوزه علت یابی خیلی راحت تر قابل توضیح است. شما یک حیوانی را مجسم کنید که با طبیعتی روبرو است که از آن هیچ چیز نمی داند و تعاملش با این طبیعت، بیشتر از طریق آن بخش اتوماتیک و ناخودآگاه ذهن تنظیم می شود که ما به آن غریزه می گوئیم. درواقع این حیوان فقط به دنبال رفع حوائج خودش است. بنابراین نه پرسشی دارد، نه کنجکاو است و محدود شناخت و دانشش هم اسیر غرایز او است و انباره تجربههائی که از این راه به دست می آورد، بسیار محدود است. اما انسان، حیوانی است که به کنجکاوی بیحد دچار است. و کنجکاوی از او یک موجود دائما پرسشگر ساخته. یعنی او پُر از پرسشهایی در مورد چرائی و چگونگی و علت های اخباری است که از واقعیت به ادراک او می رسد و بعد او در مورد آنها به اندیشیدن و تعقل و تحلیل میپردازد. مثلا رعد و برق را می بیند، یا می شنود، باران و برف را تجربه می کند، طوفان و تلاطم آبها را، و آرامش و گرمای خورشید را، و می پرسد، این اتفاقات چرا رخ می دهند؟ این برق چیست؟ چرا با یک صدای مهیب رعد همراه است؟ این باران و برف از کجا می آیند؟ طوفان و تلاطم دریا چرا رخ می دهد؟ او ناچار است برای پرسش های خودش، پاسخ هایی بیابد و بر اساس آن پاسخ ها، زندگی خودش را طوری تنظیم کند که کمترین آسیب و بیشترین آرامش را به دست بیاورد. و چون پاسخ خودش را در خود این پدیده ها پیدا نمیکند، به ناچار ذهن علت جوی او، برای این پدیده ها، علتهائی را اختراع میکند. شما دقت کنید که این نمی تواند یک امری تصادفی باشد که در همه قبایل ابتدائی، حتی در همین قرن بیست و یکم، باور به وجود خدایانی که این پدیده های طبیعی را موجب می شوند، امر رایجی است. در دنیای این انسان ابتدایی، خدایان منشاء همه پدیده های خوب و بد و تهدید کننده و آرامش بخش هستند. رعد و برق، حاصل خشم این خدایان است. آرامش جهان، حاصل رضایتشان. و شما چشم بر هم بگذارید و جهان کنونی خودتان را با جهان آن انسان ابتدائی و فارغ از علم امروز خودتان مقایسه کنید. این تفاوت دانش های برآمده از ذهن شما است که شما را با آن انسان ابتدائی متفاوت می کند. خوب آشکار است که این دوگانگی و درک تفاوت بین واقعیت و برداشت های ما از واقعیت هست که ما را وادار می دارد که بکوشیم تا خود آن واقعیت را که اصالت دارد، اما خودش را در ذهن ما بصورت یک برداشت گاهی درست، گاهی نادرست از واقعیت نشان می دهد درک کنیم و از خطاهای ادراکی ذهنمان بکاهیم. به عبارت دیگر، تا زمانی که آدمیزاد در نیافته باشد که برداشتی که در ذهن او از واقعیت بوجودآمده، با خود آن واقعیت که در اطراف اوست تفاوت دارد، و در نتیجه احتمال زیادی وجود دارد که علت هایی که او برای وقایع فرض می کند، کلا یا حدودا نادرست باشند، در اینصورت بجای اینکه به فکر تصحیح اشتباهاتش بیافتد، و در صحت برداشت های خودش از واثعیت شک بکند، اصلا شک و تردید به خودش راه نمیدهد و اختراعات ذهن خودش را درست میپندارد و این اختراعات ذهنی هم دنیای او را میسازند.
اگر او فکر کند که خدایان از کارهای او خشمگین هستند و رعد و برق را بعنوان علامت خشم خودشان به سراغ او فرستاده اند، خوب دنبال این می رود که بفهمد چطوری می شود خشم این خدایان را فرونشاند! با دعا، با التماس، با تملق گویی، در برابر این خدایان. او حتی می تواند عزیزترین های خودش را که فرزندانش باشد برای آنها قربانی کند و در نتیجه به مرور ایام فرهنگش پُر از آئین ها و رسم ها و جشن ها و عزاداریها میشود. خوب ببینیم از این سخنان چه نتیجهای میتوانیم بگیریم. اگر نفهمیم که به علت دخالتهای اتفاق افتاده در مراحل روند ادراکی ما، ممکن است که برداشت ما از واقعیت بخصوص در زمینه یافتن علت ها با خود واقعیت تفاوت داشته باشد، خودبخود بدون هیچ تجدید نظری در باورها، آنها را حفظ می کنیم و به زندگی خودمان براساس آنها ادامه می دهیم. در این حالت فرهنگی که هم از مجموعه برداشت های جمعی ما بوجود می آید، پاسخ های خود را برای پرسشهای ما دارد و حتی در مقابل به چالش کشیده شدن هم مقاومت می کند. کافی است که بیاد بیاوریم که همین اندگی پیش (از لحاظ بعُد زمانی عرض می کنم) انسان می رفته که دانشمند بزرگی مثل گالیله را بر تل هیزم آماده برای شعله شدن بایستاند و او را مجبور بکند که علیرغم باور خودش، قبول کند که زمین ثابت است و خورشید به دور آن می گردد.
اما اگر متوجه این تفاوت بشویم، در آن صورت ناچاریم به جتسجوی راه هایی بربیائیم که این تفاوت را به حداقل برساند. و در این جستجو در طول تاریخ، انسان به تعبیه راه های مختلفی کشانده شده که در برنامه آینده اگر عمری بود، به انواع آن هم خواهم پرداخت.
ویدیوی کامل این برنامه در لینک زیر: