از مشروطه تا سکولار دموکراسی؛ از مرزبندی تا ادراک

ما نخست چندین برنامه را به مفهوم و کارکرد «مرز» اختصاص دادیم و گفتیم که انسان قادر است که با ترسیم مرزهای واقعی یا خیالی یا قرارداردی، جهان را تکه تکه کند و به هر تکه نامی بدهد و از طریق این تکه تکه کردن مقدمات پیدایش زبان را فراهم بکند. بعد به گروه‌های حاضر در دو سوی هر مرزی پرداختیم و نشان دادیم که چگونه قرار داشتن در دو سوی یک مرز، ده ها مفهوم جدید را خلق می کند؛ از همسایگی و روابط بین همسایه ها بگیریم، تا مفاهیمی همچون یگانه و بیگانه. بعد به این پرداختیم که گروه‌های انسانی قرار گرفته در دو سوی مرز، تنهاً جمع جبری افراد را تشکیل نمی‌دهند، بلکه قرار گرفتن‌شان یک مفهوم‌های جدیدی مثل اجتماع و جامعه را می آفریند. و در توضیح این اجتماع یا جامعه، اول مختصری دربارهء مفهوم و تعریف سیستم‌ها، از اتومبیل گرفته تا تأسیسات اجتماعی حرف زدیم و گفتیم که جوامع خودشان به سیستم‌های اجتماعی گوناگونی تقسیم می‌شوند که گروه های انسانی در واقع در داخل آنها قرار می گیرند. بعد به این مطلب پرداختیم که سیستم‌های اجتماعی خودشان به دو نوع تقسیم می‌شوند: یکی سازمان های اجتماعی؛ که برای مقاصد محدود و تعریف شده‌ای بوجود می‌آیند، و یکی هم نهادهای اجتماعی؛ که دارای مقاصد و کارکردهای وسیعی هستند و برخلاف سازمانهای اجتماعی، در برابر تغییر بشدت مقاومت می‌کنند. سخن آخرمان هم این بود که سازمانهای اجتماعی براحتی قابل انحلال اند، اما نهادهای اجتماعی را خیلی سخت و دیر می شود منحل کرد. حالا امروز می خواهم اندکی درباره اجتماع و جامعه را کنار بگذارم و بپردازم به یک فرد انسانی که وجود متکثرش موجب پیدایش گروه‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها، سازمانها، نهادها و مجموعا جوامع بشری می‌شود، تا ببینیم که در مورد یک فرد انسانی چه می شود گفت؟ و چگونه باید بسیاری از مطالب اجتماعی را، از دل ویژگی‌های واحدهای سازنده شان، یعنی افراد، بیرون کشید؟ یعنی می‌خواهیم بدانیم آن فرد انسانی که بین خودش و محیط و اطرافش مرز می‌کشد و می‌گوید «من» و با گفتن من، منفرد می‌شود و بعد زبان را از طریق همین مرزکشی می سازد و جامعه و سیستم های اجتماعی را بوجود می آورد، خودش بعنوان سازمانها و نهادهای اجتماعی، عضویت آنها را می‌پذیرد، با جهان اطرافش چطوری تعامل می کند؟ و چگونه قادر است که مرزکشی بکند، نام گذاری بکند، جامعه و سازمانها و نهادهای آن را بوجود بیاورد؟ و بطور کلی صاحب شناختی از جهان بیرونش بشود که شامل جهان بینی اش، دانشش، علمش همه اینها می‌شود. اما توجه کنید که وقتی از آن موجودی که انسان نام دارد حرف می زنیم، یعنی موجودی که مرز را می‌فهمد، تقسیمات اجتماعی را درک می کند و به شناخت جهان و جامعه و خودش نائل می شود، در واقع قبل از هر چیز داریم درباره مغز او صحبت می‌کنیم، که محل درک و تفکر و تخیل و ادراکات و جهان بینی و دانش و علم و شناخت اوست. بقیه اعضاء بدن در اختیار این مغزند، سر به فرمان این مغز هستند و او را زنده نگه می‌دارند. اما این مغز متاسفانه خودش نمی تواند بدون واسطه با جهان اطراف رابطه پیدا کند، آن را بشناسد، تصمیم به دخل و تصرف در آن بکند. چرا؟ چون مغز زندانی یک اطاقی با دیوارهای سخت است که جمجمه نام دارد و تنها از طریق واسطه هائی به شناخت جهان بیرون از خودش دست پیدا می کند.

این فاصله ها چی هستند؟ ما به مجموع آنها می گوئیم «حواس پنج گانه» که عبارتند از وسائلی برای دیدن، بوئیدن، چشیدن، شنیدن و لمس کردن. و می دانیم که مغز در تاریکخانه جمجمه به مدد این حواس، تصاویری از جهان اطراف را به درون خودش می‌کشد و جهان را به مدد آنها می شناسد. اما توجه کنیم که رابطه محیط، حواس و مغز، تازه تنها شروع یک روند پیچیده است که طی آن تصویر جهان خارج وارد مغز می شوند و تازه پس از طی روندی پیچیده‌ای به شناخت انسان از جهان می انجامند. و بنابراین شناخت ما در ارتباط با این روند هست که شکل می‌گیرد. اما توجه کند که منظور من از تصویر، در اینجا لزوما عکس یا تصویر واقعی نیست، بلکه ما برای سهولت کارمان اسم آنچه که از طریق حواس به مغز ما می رسد را «تصویر» می‌گوئیم. حال می تواند آن خبر نتیجه لمس باشد، یا شنیدن باشد، یا بوئیدن باشد، یا چشیدن باشد و بالاخره دیدن. در زبان علمی بجای تصویر بیشتر می‌گوئیم خبر، یا دقیقتر حس. حس در واقع آن سیگنال یا موجی است که حواس ما بعنوان خبر و برداشت از چیزی خارج از مغز ما به داخل مغز ما مخابره می‌کند.

در مورد این مخابره توجه داشته باشید که فرق حواس انسان با دوربین یا میکروفن که هر دوتایشان امتداد دو حس بینائی و شنوائی ما هستند، آن است که تصویر و صدا همانطوری که هستند به دوربین یا بلندگو مخابره می شوند. اما همین تصویر و صدا به محض ورود به مغز واکنشی را در مغز بر می‌انگیزند و به آن جفت می‌شوند، آن واکنش را می گوئیم عاطفه. یعنی حس خالص از طریق حواس نمی‌تواند به مرکز برسد، بلکه اول با عاطفه‌ای که مغز ما نسبت به آن حس برانگیخته در می‌آمیزد و در نتیجه هر آنچه به مرکز مغز ما می رسید یک موجود ترکیبی است. عاطفه‌های ما چی هستند؟ که ما این را بعنوان واکنش در مقابل حس‌های رسیده از انها یاد می‌کنیم. شادی، غم، ترس، لذت، سوزش، بلند و کوتاهی، نابهنجاری، سردی و گرمی، نرمی و زبری، همه عاطفه های ما هستند که به محض ورود یک حس به مغز ما، خودش را به آن می‌چسبانند و تجربه‌های حسی ما را به تجربه های خوش آیند و ناخوش آیند تقسیم می‌کنند. تازه مغز ما به این ملغمه حس و عاطفه یک برچسب دیگر هم می چسباند، که آن ناشی از ساختمان طبیعی مغز بشر است و درواقع در DNA او وجود دارد و اهل علم آن را «علیت» می خوانند. یعنی مغز بر اساس ساختمان طبیعی خودش بر اساس علیت کار می کند و علیت چیست؟ بدون توجه علت، هیچ معلولی اتفاق نمی افتد، یا بوجود نمی آید. این آن علمی است که از همان ابتدا در وجود کودک انسان کار گذاشته می شود و ملغمه حس و عاطفه همراه با علت وجودی به قسمت درک کننده مغز می‌رسد و حس آمده از بیرون تبدیل به درک می‌شود. درک اتفاقی که در بیرون مغز افتاده و خبرش به مرکز ادراکی مغز ما رسیده و مغز ما تازه این ملغمه را درک می‌کند. پس فرق حس با درک در این است که حس، خلوص تجربی دارد، اما درک ما دیگر خلوص ندارد، بلکه حس و عاطفه و علیت در هم آمیخته شده اند و ما آن را درک می‌کنیم. حالا باید دید قدم بعدی چیست؟ فرض کنید در محیط اطراف ما یک تیری از تفنگی شلیک می شود. ما صدای شلیک شدن تیر را می شنویم، اما این خبر بلافاصله با یک نوعی از عاطفه ما در می آمیزد، می‌ترسیم و نگران می‌شویم، کنجکاو می‌شویم و بعد اینها در عین حال ما متوجه می‌شویم که در بیرون یک همچنین اتفاقی افتاده، علت وجودی این صدایی که ما به مغز ما رسیده در بیرون چی هست، و بعد این مجموعه می‌آید به مرکز مغز ما و درک می‌شود. نکته دیگر این است که آنچه که ما درک می‌کنیم نابود نمی‌شود، بلکه مغز آن را به قسمت دیگری می فرستد که حافظه نام دارد. حافظه، همان بایگانی و آرشیو تجربه هائی است که انسان را در برخورد با محیط درک می‌کند. من فکر می‌کنم بهتر است که در برنامه کنونی در همین اطاق آرشیو یا بایگانی توقف کنیم و به راهپیمائی خودمان ادامه ندهیم.

ویدیوی کامل این برنامه در لینک زیر: