کوروش؛ از استوره‌ تا واقعیت

آرمین لنگرودی
 کوروش؛ از استوره‌ تا واقعیت(۱)

از دیدگاه بیشتر ایرانیان کوروش بیشتر از آنکه یک شخصیت تاریخی و سیاسی باشد، یک استوره‌ی فراانسانی و فرازمانی است. و یا دست کم «نمایه‌ای» است که در هاله‌ی استوره‌ای و مه‌آلود تنیده شده در پیرامون او، یافتن یک انسان و یا یک شخصیت واقعی ناشدنی می‌نماید. و این نکته برآیند دو فاکتور الف) شناخت نارسای تاریخی ما از چگونگی شکلگیری امپراتوری او و ب) روش نادرست و جانبدارانه در پژوهش در منابع نارسای بجا مانده از دوران باستان می‌باشد. بی‌گمان درآمیختن این دو فاکتور، سختی راستی‌آزمایی در چگونگی شخصیت واقعی «بنیانگزار  پادشاهی هخامنشی» را چند برابر می‌گرداند. 
     اینگونه است، که ما با وجود نوشته‌های بیشمار در باره‌ی کوروش هنوز هم با این پرسش روبروییم که براستی او که بود؟ یک «منجی» بشریت؟ و سرآغاز «هومانیزم» تاریخی؟ و در همین راستا بانی نخستین منشور «حقوق بشر» در تاریخ؟ یا یک فرمانروای سیاسی‌سپاهی شایسته،‌که در راه نگهداری و گسترش کرانه‌ی سرزمینش سیاست بخردانه‌ای را بنیان نهاد که در ادامه‌ی خود، چهره‌ی تاریخ پس از خود را به روش شگفت‌انگیزی به نگارش درآورد؟ و اگر همه‌ی‌اینها، چگونه و با کدام روند گذر از هر یکی به دیگری؟
     بگمان من کوروش نه یک شخصیت فراانسانی بود و نه آن رهایی دهنده‌ی بشریت. و حتا نه آن کسی که بتنهایی بتواند تاریخ زمان خود و آینده را پایه نهاده و یا دگرگون کند. ولی چنین برمی‌آید که تاریخ در جریان خود، همین کوروش «زمینی» را به پادشاهی تبدیل کرد، که بسیاری از ویژگیهای «آسمانی» را در استوره‌ی خود گنجانیده و جاودانه کرده است. بی‌گمان این دگردیسی بیش از هر چیز به یک توانایی‌بنیادین نیاز داشت، که در سرشت انسانی کوروش نهفته بود: توانایی آموختن از رویدادهای سیاسی، اجتماعی و تاریخی پیش از خود در منطقه و بکارگیری این آموزشها در شکل‌دادن به سبکِ فرمانروایی آینده‌. 
     این «سبک» فرمانروایی‌ کوروش سرآغاز خود را در یک نگرش واقعگرایانه‌ای می‌یافت، که بر پایه‌ی آن، فرمانروایی در یک کشور را از فرمانروایی بر انسانها جدایی‌ناپذیر می‌دید. حکومتی که  برای گسترش مرزهای کشور و ادامه‌ی استواری خود، نمی‌توانست نسبت به افکار و اعتقادات و بدینوسیله به خواسته‌های مردم – گذشته از تیره و نژادشان – بی‌اعتنا بماند. این روش فرمانروایی – حتا در دوران مدرن نیز – بیشتر از آنکه به واقعیت شبیه باشد به یک افسانه می‌ماند. و این همان کلید چگونگی دگردیسی کوروش به یک استوره بود: ویژگی افسانه‌ها باورمند نبودن آنهاست و باورپذیر شدنشان به کنش قهرمانان استوره‌ای نیازمند. استوره‌ی کوروش نتیجه‌ی آن دستاورد سیاسی و اجتماعی‌ای است، که با وجود شکلگیری‌ زمینی‌اش – شوربختانه – «بی‌مانند» و از همین رو «رویایی» باقی ماند.
     از کوروش گفته‌ها بسیار است ولی آموخته‌ها اندک. شاید بزرگترین پندی که بتوان از کوروش آموخت این نکته باشد؛ که «چگونه می‌توان به تاریخ خود یک معنی داد»؟ به گفته‌ای دیگر: دوران کوروش برجسته کردن این نکته است، که «اگر بتوان آنچه را که از تاریخ آموخته می‌شود، برای بهینه کردن مدیریت آینده‌ی خود بکار بست، این همان معنی دادن به تاریخ است». انسان برده‌ی (جبر) تاریخ نیست، بلکه شکل‌دهنده و سازنده‌ی آن است. بنا بر این «پرمعنی‌و یا بی‌معنی» بودن تاریخ یک سرزمین نیز، نتیجه‌ی میزان کنش انسانی در سازماندهی بهینه‌ی آینده‌ی آن با درس‌آموزی از گذشته‌ی بشری است. اما این آموزش کوروش در کردار چگونه شکل گرفت؟ برای شناخت این پروسه باید نگاهی کوتاه به پروسه‌ی گسترش فرمانروایی کوروش در فراسوی مرزهای آغازینش بیافکنیم:
     پس از بپایان رسیدن سلطنت «هُووَخْشَتْرَه»(۲) بر امپراتوری ماد، دوران بالندگی مادها تقریباً به پایان رسید و ازآنزمان به بعد حکومت مادها بر مناطق خود تنها با اتکا بر زور و خشونت استوار بود. این روش فرمانروایی موجب ناخشنودی بسیاری از طبقات اشرافی ماد از جانشینان ” هُووَخْشَتْرَه ” شد و این امر به روی آوردن آنها به پارسیان – که تا به آنزمان بعنوان دستیاران ماد حکومت می‌کردند – و پناه بردن به آنها انجامید. کوروش دوم (کوروش کبیر) هم با استفاده هوشیارانه از این موقعیت و با پشتیبانی پادشاه بابل (نبونید یا نبونعید) توانست حکومت مادها را برکنار و به پادشاهی سرزمینهای ماد و پارس برسد. در اینجا ما شاهد آن هستیم که کوروش برای نخستین بار بعنوان “رهایی دهنده” یک تیره (در اینجا مادها)  و با همراهی اشرافیت آنها اقدام به اشغال یک سرزمین می‌نماید.
 کوروش با شکست دادن “لیدیه” – که در آنزمان مرکزش در آسیای صغیر و در شهر سارد (استان مانیسای فعلی ترکیه) بود – پایه‌ی حکومت جهانی خود را گذاشت. اگرچه حکومت جهانی پارسیان در این منطقه با کوروش آغاز شد، ولی اوج قدرت خود را بعدها در دوران داریوش اول تجربه کرد.
     گام بعدی که ما از کوروش می‌شناسیم، تسخیر بابل است. در آنجا کوروش از شکافی که در طبقه‌ی روحانیون بابل ایجاد شده بود استفاده کرد و با بدست آوردن پشتیبانی بخش بزرگی از روحانیون آنجا، خود را بنام نماینده‌ی “مردوک” خدای بابل معرفی و بار دیگر بعنوان رهایی‌دهنده‌ی مردم آنجا وارد بابل شد. اینکار با تاجگذاری او بعنوان پادشاه بابل در برابر مجسمه‌ی مردوک به نحو بسیار پسندیده‌ای بر طبق فرهنگ و رسوم بابلی به انجام رسید. در این زمان کوروش بسیاری از قومهایی را که در بابل بعنوان شهروندان دون‌پایه شناخته می‌شدند آزاد کرد. من در اینجا توجه خوانندگان را به این نکته جلب میکنم، که کوروش در اینزمان پس از “رهایی” مادها، بابلی‌ها و اقوام اقلیت دیگر همچون یهودیها در منطقه – خواسته یا ناخواسته – به یک منجی و یا شخصیت استوره‌ا‌ی‌-مذهبی تبدیل گردیده بود، امری که ما هنوز هم آثارش را در مقام او در دین یهود شاهد هستیم.
     پیش از بررسی چگونگی این تبدیل بر پایه‌ی  آموزشهایی‌که کوروش تا به آنزمان از تاریخ منطقه آموخته بود، لازم می‌بینم به دو بخش از منشور پرآوازه‌ی او اشاره کنم که گویای هسته‌های اصلی این آموزشها هستند. من این متن را از زبان آلمانی ترجمه کرده‌ام:
     بخش اول – بریده‌ای است از توضیح سرشت خدایی حکومت کوروش، که در این نوشته اینگونه آمده است:
 «و مردوک (یعنی خدای بابلی‌ها) صمیمانه در پی یک فرمانروای دادگر بود تا دست او را بگیرد. کورش – شاه اَنشان – را بخواند و فرمانروایی جهان به او داد. […] او (کورش) با راستی و داد آن را پذیرفت. مردوک سرور بزرگ نگهبان مردم خویش با شادی کارهای نیک و قلب دادگر او (کوروش) را بدید و فرمان داد تا او به شهر مردوک (بابل) برود. او (مردوک) در حالی که همانند یک دوست کورش را همراهی می کرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد کوروش – که شمارشان مانند آب رودخانه بیشمار بود – مسلح در کنار او بودند. مردوک بدون جنگ و نبرد کوروش را به شهر خود بابل در آورد». 
     بخش دوم – که در اینجا می‌آید، گفتاری است از زبان کوروش. من نگاه خواننده را به فرازهایی که در اینجا بکار گرفته می‌شوند فرا می‌خوانم، چرا که بگمان من این فرازها بی‌سبب انتخاب نشده‌اند: 
 «…. من (کوروش) خدایانی را که در آنجاها (یعنی در سرزمینهای تازه‌اشغالی) زندگی می کردند به جای خود باز گردانیدم و مکانی را فراهم آوردم تا آنها در خانه‌ی جاودانی خویش جای گیرند. همه‌ی مردم آنها (یعنی مریدان این خداها) را با یکدیگر متحد کردم و زیستگاه آنان را دوباره سامان بخشیدم. خدایان سومر و اکد را که نبونید برخلاف خواست سرور خدایان (مردوک) به بابل آورده بود اجازه دادم تا به فرمان مردوک – سرور بزرگ – بی‌مزاحمت به معبدهای خود (یعنی در سومر و اکد) نقل مکان دهند».
     همانگونه که دیده می‌شود، در بخش اول این گفتارها، پادشاهی ِکوروش بعنوان خواست خدای بابل معرفی می‌گردد. یعنی این خدای بابل بود که کوروش را برای بدست گرفتن فرمانروایی بابل انتخاب و او را به سرزمین بابل درآورد. این امر – یعنی گرفتن یک سرزمین بدرخواست خدای آنجا – چیزی مگر درهم‌آمیختن دین و قدرت نیست. در بخش دوم این نقل‌قول ما با سیاست جدید و مهمی روبرو هستیم، که چهره‌ی تاریخ جهانی را – باز هم خواسته یا ناخواسته – دگرگون کرد. این سیاست بر دو نکته‌ی پایه‌ای و بنا شده بر درونمایه‌ی متن بخش اول استوار بود:
 نکته‌ی نخست: کوروش از شناختی که در جریان تاریخ درگیریها و همکاریهای اقوام هندواروپایی و سامی پیش از خود بدست آورده بود، می‌دانست که باورهای مردم را نمی‌توان به آسانی نابود کرد. او بجای مبارزه با ادیان و خدایان دیگر ملتها، آنها را (آنگونه که خود می‌گوید) «به جای اصلی خود باز می‌گرداند» و «زیستگاه وابستگان این ادیان و خدایان را دوباره سامان می‌دهد». با اینکار اما در واقع کاری که انجام گرفت – گذشته از جنبه‌ی تبلیغاتی متن این منشور – بازگرداندن این خدایان به مناطق خود و بدینوسیله محدود کردن اعتبار این خدایان در آن مناطق و در بین مردم خود بود.
     نکته‌ی دوم: کوروش از بابلیان و سایر اقوام سامی آموخته بود که چگونه می‌توان دین را به خدمت حکومت درآورد و بدینوسیله قوانین کشوری را با باورهای مردم یک سامان سازگار ساخت. قوانینی کشوری‌ای که شکستن آنها بطور خودکار بعنوان شکستن قوانین خدایی برداشت می‌شد. این همان درهم آمیختن دین با حکومت بود، که پیش از او (و در اصل) یکی از خصایص سرزمینهای سامی – و از جمله یهودی – بحساب می‌آمد. با این ایده می‌شد در مواقع لزوم، مردم را هیجانزده به میدان آورد و منافع دینی آنها را با منافع کشور “یکی” کرد. و در نهایت جنگهای کشوری را به مرتبه‌ی جنگهای مذهبی و مقدس ارتقا داد. بر مبنای همین سیاست کوروش – و جانشین اصلی او یعنی داریوش اول – در بابل بر طبق اعتقاد بابلیان، در آسور بر طبق آموزش دینی آسوریان، در اکد بنام خدای اکدی، در اورشلیم با تکیه بر خواست یهوه و در مصر بنا بر سنتهای مصری حکومت می‌کردند. آنها در واقع بدینوسیله روحانیون این مذاهب را – همانگونه که در مورد مردوک و یهودیان دیدیم – به سخنگویان دولت خود تبدیل کرده بودند، کمااینکه همین نکته، کلید پیروزی آنها در بسیاری از جنگهای بعدی – که بنا بر شواهد موجود بدون خونریزی‌های زیاد به انجام می‌رسید – هم بود. داریوش بعدها این سیاست را گسترش داده و خود را بعنوان ابزار دست خدای آریایی “اهورا مزدا” معرفی و از دیگر مذاهب بعنوان “وابستگان خدایان دیگر” یاد می‌کرد(۳).
     این گفته‌ها تا به اینجا نشانگر چند نکته‌ی پایه‌ای هستند که تاریخ سیاسی و عقیدتی بعدی منطقه و بعدها اروپا و بدینگونه جهان را شکل دادند. این نکته‌ها بگمان من برای فهم شکلگیری باورها، دینها و فرهنگهایی که پس از دوران هخامنشیان سر برآوردند بسیار مهم هستند: 
 ·        نخست: آزادی منطقه‌ای ادیان مختلف و هماهنگ کردن این ادیان با سیاستهای منطقه‌ای، همزمان بمعنی جدا کردن آنها از سیاست حکومت مرکزی هم بود. این سیاست اگرچه به همه‌ی ادیان آزادی می‌داد، ولی همزمان از اهمیت و برتری هر کدام از آنها بر دیگری جلوگیری می‌کرد. قبول مذاهب دیگر و برسمیت شناختن آنها ریشه‌ی سیاستی شد، که بعدها به ماهیت عقیدتی حکومت در این مناطق کمتر اهمیت می‌داد. در اینجا هدف فقط حفظ قدرت در مناطق امپراتوری بود. این همان نکته‌ای بود، که بطور مثال در زمان شکل‌گرفتن حکومت عربی در منطقه‌ی میانرودان پس از سقوط ساسانیان نیز، به قبول نسبتاً آسان سلطه‌ی عربها توسط اشراف ایرانی بسیار کمک کرد.
 ·        دوم:  با مرکزیت دادن به ادیان، حکومت می‌توانست آنها را بهتر کنترل کرده و یا از تأثیر نارضایتی مردم این مناطق – که اغلب بشکل مذهبی بروز داده می‌شدند – بر دیگر نقاط جلوگیری نماید. بگمان من (بعنوان نمونه) اهمیت “اورشلیم” بعنوان مرکز دین یهود بیشتر از دوران هخامنشیان شروع شد(۴). 
 ·        سوم: سیاست آزادی ادیان، به آنها موقعیت آشنایی با یکدیگر را می‌داد، بطوریکه ما امروزه می‌دانیم که این تبادل عقیدتی، پایه‌ی فرهنگ مذهبی امروزی اروپا را شکل داده است. بدون شک بدون این دوران مراوده‌یمذاهب، ما شاهد پیدایش مذهبی همچون مسیحیت نمی‌توانستیم باشیم.
 ·        چهارم: تعدد مذاهب به رواج تعدد خدایان مورد قبول در تمامی مناطق هم می‌انجامید. این فرهنگ در بین ادیان پیش از یهود در کنعان، سومر، فنیقیه، یونان و حتا در میانرودان وجود داشت. این به این معنی بود، که پیروان یک خدا (مثلاً بعل) در کنعان (شمال سوریه) به هنگام اقامت در میانرودان به معبد خدای آنجا یعنی مردوک رفته و در آنجا عبادت می‌کردند. برای همین هم میان این خدایان شباهتهای بسیار زیادی وجود داشت، بطوریکه ما ویژگی‌های بعل را در مردوک بابلی و یا زئوس یونانی هم می‌توانیم بیابیم. 
 ·        پنجم: پذیرش خدایان محلی به یکی از موانع اصلی گسترش ادیان ایرانی در دیگر مناطق تبدیل شد، بطوریکه از یکطرف ادیان ایرانی، همچنان ایرانی باقی ماندند، ولی در مقابل، اینکار به زمینه‌ی مناسبی برای پیدایش ترکیب‌های «جمع‌گرایانه» (Synkretismus) از چندین مذهب تبدیل شد، که نمونه‌اش را ما در ادیان عرفانی می‌یابیم، که در جهانبینی خود تصویری از موزائیکهای ادیان مختلف ارائه می‌دادند(۵). تعداد این ادیان در آنزمان آنچنان کم نبود. 
 گذشته از این نکاتی که من در اینجا برشمردم، هخامنشیان در جریان حکومت خود بر یک امپراتوری بزرگ به ابداعات بزرگی دست زدند، که از نظر زیرساختی و سیاسی آینده‌ی اروپا را نیز رقم زد: از جمله‌ی آنها می‌توان از  نوآوری‌هایی نام برد، که من در اینجا از آنها فهرست‌وار یاد می کنم:
 ·        ابداء پست؛ که لازمه‌ی آن ساختن جاده‌ها و راههای سراسری امپراتوری بود. طبیعی بود که ساختن راه، آشنایی و نزدیکی ملتها و ایده‌های آنان را با یکدیگر آسانتر می‌کرد.
 ·        ابداء سازمانهای مدیریت کشور؛ که ایده‌ی اولیه آنرا داریوش احتمالاً در زمان اقامت خود در سرزمین نیل (در زمان کمبوجیه) از مصریها آموخته بود، هر چند که نمونه‌ی این سیستم در ایلام و بابل نیز احتمالاً وجود داشت.
 ·        پایه‌گذاری سیستم دبیران؛ متشکل از هزاران نویسنده و کارمند، که در طول زمان گرداندن و اداره‌ی کشور را برای پادشاه آسان می‌کردند. همین سیستم اداری بعدها در زمان شکلگیری اسلام دلیل آن شد که عربها، عملاً حکومت کردن را به ایرانیان واگذار کنند، چون خود از اینکار و در نتیجه از اداره‌ی کشور ناتوان بودند.
 ·        بر پایه‌ی همین سیستم اداری کشور، تقسیم کشور به بیست استان (خشتراپاون) شکل گرفت(۶). در بالای هر خشتراپاون (ساتراپ) یک شاهزاده و یا یکی از وابستگان نزدیک به دربار قرار داشت. با این سیاست داریوش هخامنشیان اعضای مهم خانواده سلطنتی را در یک مقام شایسته‌ی خود قرار می‌دادد و آنها را در حکومت شریک می‌کردند. متقابلاً این شاه‌نشین‌ها بودند که در موارد بحرانی، پادشاه جدید را انتخاب می‌کردند. این سیستمی بود که شاید بتوان آنرا با سیستم فدرال کنونی در اروپا مقایسه کرد. بنابر این سیستم، پادشاهی ایرانی بنوعی یک سیستم انتخابی بود. مقام شاهنشاه یا “شاه شاهان” در واقع تأکید را نه بر شاه اول، بلکه بر شاهان دیگر می‌گذاشت؛ “شاه شاهان”! یعنی شاه منتخب و یا مورد قبول دیگر شاهان کشور! ما تکامل این سیستم را بعدها در سُنَّت پادشاهی “گُتیک” در اسپانیای سده‌ی ششم میلادی شاهد هستیم. یک برنوشت از این سیستم را بعدها هراکلئوس، قیصر بیرانس در مناطق روم شرقی به اجرا گذاشت، که به رفرمهای هراکلئوس معروفند و تحت نام «Thema» انجام گرفتند.
 ·        کشف راههای آبی به سرزمینهای جدید امپراتوری: شاید برای بسیاری از خوانندگان این نوشته تازگی داشته باشد،  اگر گفته شود که برای اولین بار راه آبی از هندوستان به مصر  – از طریق دور زدن شبه جزیره‌ی صحرای عرب – در زمان داریوش انجام گرفت.
 اینها تا به اینجا همه دلایلی هستند که تاریخدان آلمانی «ارنْست کورنه‌مان» را بر آن داشتند تا از کوروش و داریوش بعنوان دو نابغه‌ی تاریخ هندواروپایی نام ‌بَرَد، که پایه‌های آن سیستم و فرهنگی را بنیان نهادند که ساختارشان هنوز هم در اروپا دیده می‌شود(۷).
     تمامی مناطق و فرهنگهایی که در سرزمین وسیع هخامنشی با یکدیگر پیوند داده شده بودند، بعدها در امپراتوری سلوکیان و بعدها ساسانیان و همچنین بخش بزرگی از آن در امپراتوری روم همچنان باقی ماندند. بدینوسیله آن سیستمی، که با کوروش در دوران هخامنشیان در مناطق امپراتوری آنها بنا شده بود، بعدها در زمان سلوکیان توسط یونانی‌ها برگرفته و بعدتر با جانشینی امپراتوری روم بجای حکومت سلوکیان به رومی‌ها سپرده شد. 
     دستاوردهای کوروش اگر چه با یک سیاست «واقعگرایانه» آغاز شدند ولی در ادامه‌ی خود به سیستمی تبدیل شدند که در جهان غرب بیشتر از هر چیز با درونمایه‌ی انسانی‌ خود برجسته می‌گردد. در نزد بیشتر ایرانیان میراث اصلی کوروش، که همانا فرمانروایی بر پایه‌ی آزادی و کثرت عقاید بود، در برابر جهانگشایی‌های او – که به آنها ویژگی «برتری قومی» داده می‌شد – بفراموشی سپرده شد. دودمان شاهنشاهان بعدی، اگرچه تلاش در برپایی دوباره‌ی گستره‌ی فرمانروایی ایران باستان را داشتند، با فراموش کردن سخاوت هخامنشیان در زمینه‌ی پای‌دادن به خدایان و باورهای دیگر، در عمل راه پیدایش ادیان «یگانه‌پرست» را هموار نمودند. کاری که در ادامه‌ی خویش به پیدایش ایده‌ی «یک سرزمین، یک دین» در دوران ساسانیان انجامید و این همان تفاوت هسته‌ای آیین زرتشت در دوران هخامنشیان – که بر پایه‌ی «دوبُنی» و «خرد جهانی» بنا شده بود – و همین آیین در دوران ساسانیان – که خصیصه‌ای «توحیدی» و «منوپولیستی» داشت – بود. خصیصه‌ای که – که شاید ناخواسته – هموار کننده‌ی راه برای برآمدن اسلام در ایران شد. بر همین پایه، شیوه‌ی برخورد خسرو پرویز ساسانی با عقاید مردمان شکست خورده، هیچ شباهتی به شیوه‌ی سخاوتمندانه‌ی کوروش هخامنشی نداشت(۸).
     اهمیت کوروش اگرچه در نزد بسیاری از ایرانیان بیشتر به پیروزی‌ها و یا گسترش مرزهای کشور – و از اینطریق پای‌دادن به برتری «نژادی و قومی» – پیوند زده می‌شود، از دیدگان جهانی اما بیشتر از جنبه‌ی انسانی آن مورد توجه قرار می‌گیرد. نکته‌ای که در جستار زیر از تاریخشناس آلمانی «اویگن تویبلر» – در مورد اهمیت تاریخ ایران در دوران باستان اینگونه بیان گردیده است(۹):
     «ایران کشوری است که درونمایه‌ی تاریخ جهانشمول آن در تاریخ انسانی چندهزار ساله‌ی اخیر تا کنون سنجه‌ی درست داوری و ارج سزوار خویش را نیافته است. بدون تردید اهمیت تاریخ جهانشمول این مردم از دیدگاه انسانی نیز  – همچون قهرمانان اساتیری و تاریخی و آموزشهای دینی این سرزمین– همیشه جاودانه خواهد ماند».
 
  —————————————————————————–
 پانویس ها:
 1)  این نوشته یک بخش از سخنان نگارنده در گفتگوی اینترنتی با «جمهوری بی‌خدایان» در باره‌ی «نقش ایرانیان در پیدایش فرهنگ امروزی اروپا» است، که در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۰ مطابق با ۱۹ مهر سال ۱۳۹۹ بطور زنده پخش شد.
 2)  هُووَخْشَتْرَه:  پارسی باستان:  hUvaxštra، اکدی: mÚ-ak-sa-tar ، یونانی: Kyaxares، ماد: Ḫavachštra، ایلامی: Šattarrida، آسوری: Kaštarita و بابلی: Hašatritti.
 3)  در این باره نگاه کنید به متن آلمانی کتاب «مطالعاتی در باره‌ی جمعگرایی دوران باستان در ایران و یونان» نوشته‌ی شرقشناس آلمانی “هانس هاینریخ شِدر”: 
 »Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland«; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H. 1926. Vieweg & Teubner (Verlag)
 4)  در این باره گواهی‌هایی وجود دارند، که سرشت «یهودی» بودن معبد اول اورشلیم را – بمعنی مذهبی که ما امروزه می‌شناسیم – به چالش می‌کشند. از جمله‌ی این گواهی‌ها می‌توان از نام خود این شهر یاد کرد که بمعنی «شهر اجسام آسمانی» است: اور + شالیم = شهر  + اجسام آسمانی (ماه، ستاره و …). این نام به احتمال بسیار زیاد از معبد اولیه‌ای می‌آید که به خدایان کنعانی (اجسام آسمانی) تعلق داشت. شالیم (Šalim) نام یکی از این خدایان اوگاریتی نیز بود. بعدها اما در جریان برآیش «یَهْوِه» (که بنا بر اساطیر کنعانی در کوههای جنوب خانه داشت) بعنوان «خدای پیروزمند» و «یگانه» در مبارزه با دیگر خدایان کنعانی (که در کوههای شمال خانه داشتند) این مفهوم نیز تغییر کرد.
 5)  بنقش کشیدن درونمایه‌ی این ادیان را می‌توان در این شعر مولوی بزیبایی دید: 
 چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم                نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم.
 6)  به یونانی به این تقسیمات «ساتراپ» می‌گفتند که بفارسی شاید بتوان به «مناطق خودگردان» و یا «شاه‌نشین»  ترجمه‌کرد. در این زمینه نکاه کنید به ویکیپدیای فارسی.
 7)  ارنْست کورنه‌مان؛ «تاریخ جهانشمول منطقه‌ی مدیترانه»؛ (متن آلمانی) ص.ص. ۱تا ۶۲.
 »Weltgeschichte des Mittelmeerraumes«; Ernst Kornemann; Verlag C.H. BeckMünchen1967.
 8)  در این باره نگاه کنید به کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟» نوشته‌ی نگارنده، از انتشارات فروغ در کلن آلمان.
 9)  از بخش «ایران و دوران باستان» در کتاب «تیخه؛ مطالعات تاریخی» (متن آلمانی) ص.ص. ۹۷ تا ۱۱۵.
 EugenTäubler, „Iran und die Alte Welt“ im Buch »Tyche, Historische Studien«; Leipzig, Teubner; 1926.


اکتبر ۲۰۲۰
برگرفته از سایت بنیاد میراث پاسارگاد