پسرش را «رضا» مینامیم؛ جوانی که در ایران کارگری میکرد و ناگهان در تماس تلفنی با خانوادهاش، خبر داد که به لشکر «فاطمیون» پیوسته است و میخواهد به سوریه برود. مادرش تمام تلاشش را کرد تا فرزندش را از این سفر مرگبار منصرف کند اما نتوانست و یک ماه و نیم بعد، خبر کشتهشدنش را به او دادند. رضا هم مثل هزاران افغانستانی دیگر حتی جنازهاش هم به وطنش برنگشت و خانوادهاش هیچوقت نفهمیدند که چرا او چنین تصمیمی گرفت، چه بر او گذشت و حتی مزارش چگونه است.
مادر رضا برای «ایران وایر» روایت کرد که پسرش را در ناامنی و فقر افغانستان، در شهر «دایکندی» به سختی بزرگ کرد. دایکندی از شهرهای مرکزی افغانستان است که مشکلات اقتصادی بسیاری دارد. یکی از مهمترین عوامل مهاجرت افغانستانیها به ایران هم همین فقر است که حاضر میشوند تن به کارگری دهند تا بلکه خانوادههایشان لقمهنانی داشته باشند. رضا تا وقتی افغانستان بود، عصای دست پدرش بود و بعد از ساعتهای مدرسه به همراه او در مزرعه کار میکرد و در فصل برداشت محصولات، میوهچینی میکرد اما قرار شد به ایران برود تا کمکحال خانوادهاش شود و حتی سرنوشتی متفاوت از دیگر جوانان افغانستانی داشته باشد.
مادرش آن وداع آخر را چنین روایت میکند: «روی [صورت] و پیشانیاش را ماچ کردم و گفتم خداوند پشت و پناهت، دعای من همیشه پشت سرت است، هر وقت به ایران رسیدی، زنگ بزن و ما را بیخبر نگذار؛ انشالله بهخیر و خوبی بروی و پس بیایی. برای او دختری را نظر کرده بودم و اگر پسرم امروز زنده بود، داماد میشد. کاش میمردم و هیچوقت خبر کشته شدنش را نمیشنیدم. بعد از شنیدن آن خبر، همه موهای سرم سفید شد.»
اوایل سال ۱۳۹۵ بود که رضا به همراه چند نفر از دوستانش بعد از بیست و دو روز سفر قاچاقی، خود را به «تهران» رساند و زندگی کارگریاش را در هجرت، شروع کرد. او پس از سه ماه کارگری توانست پول قاچاقبر خود را بپردازد. در تماس با مادرش، به او گفته بود که حالا میتواند پول جمع کند و برای آنها بفرستد. پنج ماه میشد که کارگری میکرد که با خانوادهاش تماس گرفت و گفت میخواهد به جنگ سوریه برود و از «حرم حضرت زینب» دفاع کند. دوستانش هم قرار بود او را همراهی کنند.
مادر رضا از آن جنگ و لشکر فاطمیون هیچ نمیدانست. برای همین این تصمیم پسرش را با بزرگان محل در میان گذاشت و آنها به او خبر دادند که بسیاری از جوانان افغانستان در آن جنگ کشته شدهاند: «به او گفتم بچهم نرو، خودت میدانی چطور بچههای جوان رفتند و زنده برنگشتند. مردم میگویند از همین دایکندی هم تعداد زیادی کشته شدهاند. پدرش هم به او گفت اما قبول نکرد. مغز بچهم را شستوشو داده بودند.»
رضا توجهی به هشدارهای خانوادهاش نکرد و عازم سوریه شد. خانوادهاش از جزییات پیوستن فرزندشان به لشکر فاطمیون اطلاعی ندارند. اگرچه شهادت بسیاری از اعضای لشکر فاطمیون وجود دارد که گفتهاند مسئولان سپاه پاسداران به آنها وعده داده بودند که کارت اقامت ایران دریافت خواهند کرد؛ قرارهایی که هیچوقت عملی نشد.
مادر رضا از آخرین تماس تلفنی فرزندش میگوید: «یک شب زنگ زد و گفت در سوریه است و به خاطر دفاع از حرم حضرت زینب به آنجا رفته. میگفت کفار میخواستند حرم بیبی زینب را خراب کنند و ما آمدیم که دفاع کنیم. مدام تکرار میکرد که کفار حتما شکست میخورند چون خدا به ما کمک میکند. از من خواست که دعا کنم. میگفت احساس آرامش میکند چون برای دفاع از مقدسات اهل تشیع در برابر داعش میجنگد. با گریه از او میخواستم که برگردد. اما دیر شده بود. فرماندهان سپاه اجازه ترک جبهه به آنها نمیدادند مگر بعد از سه ماه جنگیدن.»
هنوز دو ماه از جنگیدن رضا زیر پرچم سپاه ایران نگذشته بود که خبر مرگش را به خانوادهاش میدهند. البته اهالی دایکندی، پیش از مادر رضا این خبر را دریافت کرده بودند. مسئولان سپاه این خبر را اول به یکی از هممحلهایهایش در ایران میدهند تا او به خانوده رضا خبر دهند. خبر به دایکندی میرسد و چند نفر از ریشسفیدان و روحانیون محل، به خانه رضا میروند تا خبر کشتهشدنش را به خانواده بدهند. اما هنوز این اتفاق نیفتاده بود که شخصی از ایران با آنها تماس میگیرد که برای «زیارت حرم امام رضا» میتوانند به «مشهد» بروند.
بنا به اطلاعاتی که در اختیار این خانواده قرار گرفته، رضا یک ماه و نیم پس از اعزام به سوریه، در ماه رمضان ۱۳۹۵ در نزدیکی مرز عراق با چند تن از همراهانش توسط «داعش» کشته شدند و جنازههایشان به ایران منتقل و به خاک سپرده شد.
مادر رضا میگوید که چندین بار مسئولان سپاه پاسداران با آنها تماس گرفتهاند که میتوانند با هزینه جمهوری اسلامی به مشهد سفر کنند و به قم و مزار پسرشان هم بروند: «ما قبول نکردیم. ایران مسئول کشتهشدن فرزند ماست. پسرمان را بردند و به کشتن دادند؛ دیگر چه چیزی میتواند دلبند ما را به ما برگرداند؟ سفر مشهد و قم؟»
پنج سال میشود که مادر رضا در داغ پسرش اشک میریزد؛ موهایش سراسر سفید شده است. رضا یک برادر ۱۸ ساله هم دارد اما مادرش میگوید: «حتی اگر از گرسنگی در افغانستان تلف شویم هم اجازه نمیدهیم پسرمان برای کار به ایران سفر کند. همسایه ما بزرگترین داغ را بر دلمان گذاشت.»
در طول این سالها، خانوادههای بسیاری در افغانستان داغدار شدهاند و هنوز برای فرزندان خود سوگوارند. آنها جمهوری اسلامی را مسئول کشتار این جوانان میدانند؛ همانهایی که درد غربت و تبعیض و تحقیر و کارگری را به جان خریده بودند تا بلکه لقمه نانی به دست آوردند. حالا از آنها، تنها قاب عکسی به یادگار مانده است و خانوادههای بسیاری حتی مزاری برای زاری ندارند.
برگرفته ای از سایت ایران وایر، ۲۲ دسامبر ۲۰۲۰