حسین آتش
این سوال را طرح میکنم: «در ایران رفته آیید؟» میگوید: «بله. چطور مگر؟» گفتم: «دختران دانشآموز در ایران را مسموم میکنند». صحبتم را قطع میکند و میگوید: «تا لنگی(دستار) و پشم(ریش) باشند، خیر نمیبینند. همهاش زیر دست آنهاست».
او در خواب است. صبحزود بیرون میروم تا به کار تدریس دختران دانشآموز بپردازم. امروز نوبت من است. دیگر روزها، خانمام تدریس میکند اما روزهایی مثل امروز، نوبت من است. نان خشک را که در بخاری ترکی پختهکرده است، میگیرم و حرکت میکنم. به جاده عمومی میرسم و موتر [موتور] را دست میدهم. در کنار موتروان قرار میگیرم. به پشت سرخود نگاه میکنم، موتر خالی است. به طرف موتروان که مرد جوان است نگاه میکنم و میگویم: «چطوری با موتر و سواریها؟» میگوید: «خدا را شکر». با تبعیت از او میگویم: «خدا را شکر که روزگارت میگذرد». میگوید: «چه کنیم. اگر موتر را بیرون نکنید، دلت آرام نگیرد. اگر بیرون کنید، پول تیل پوره نشود.» میگویم: «اوضاع دنیا خرابشده است: ایران، اوکراین، روسیه و پاکستان را ببین». سرش به نشانه تایید تکان میدهد.
از فرصت استفاده کرده این سوال را طرح میکنم: «در ایران رفته آیید؟» میگوید: «بله. چطور مگر؟» گفتم: «دختران دانشآموز در ایران مسموم میکنند». صحبتم را قطع میکند و میگوید: «تا لنگی(دستار) و پشم(ریش) باشند، خیر نمیبینند. همهاش زیر دست آنهاست». با بالاشدن سواری دیگر، صحبت قطع میشود. از ترس سوال نتوانستم و او هم حرف نزد. شاید از وجود افراد دیگر، ترس خورده باشد. اما من همیشه ترس یا توهم ترس را تجربه میکنم.
قبل از درس به خانه دختر میروم که یکی از دانشآموزان ماست. چند روز قبل نامزد شد. اولین بار همرای او حدود پنج ماه قبل صحبت کردم. او گریه کرد. گفت: «یک روز بچهها شماره من را از پدرم خواسته بود، پدرم به بچههای کوچه چیزی نگفته بود، ولی شب من را لت وکوب کرد. گفت: چرا بچهها (پسران) شمارهات از من خواسته است؟ خواهرم بخاطریکه قرضدار بودیم، باکسی نامزد شد که دوستش ندارد. میخواهد من هم نامزد شوم. ولی من گریه میکنم و تاهنوز قبول نکردم.» نزدیک خانهاش میشوم که از راه من میآید. میگویم: «کجا میروید؟»
ــ: «به کارگاه تولیدی لباس. روزانه هشت ساعت کار میکنم که در هفته مبلغ ۴۰۰ افغانی که معادل پنج دالر امریکایی میشود، میدهد». چیزی نمیگویم. نامزدیاش را تبریک میگویم و صحبت قبلیاش یادآور میشوم. میگوید: «مجبور بودم که نامزد میشدم. پدرم دو سال است که بیکار است و قرضدار هستیم. ولی شکر نامزدم خارج است.» سوال میکنم: «دختران دانشآموز در ایران مسموم میشود، شنیده اید؟» خنده از لبهایش میرود وچهرهاش تغییر میکند. گویا خاطرهی تازه میشود. میگوید: «استاد هیچ جای دختران درامان نیست. همان شیخها و ملاهاست. میخواهد زنان درس نخوانند …».
در صنف درسی که در یک اتاق از خانههای نشیمن است، میرسم. ادبیات کودکان و بلندخوانی را با حدود بیست تن از دانشآموزان کار میکنم. درسها قبلا ضبط شده اند. من از طریق اینترنت زمینه استفاده از آن را فراهم کردهام و باهم بحث میکنیم. در ویدیوها خانمها و آقایان را نشان میدهد که به کودکان دختر و پسر درس میدهد. به یاد دختران دانشآموز که مسمومشده میافتم و از دختران سوال میکنم: «از مسمومشدن سریالی دختران دانشآموز در ایران خبر دارید؟» فقط دو نفر گفته «بله». اما دیگران خبر نداشتند. سوال کردم: «چرا خبر ندارید»؟ گفتند: «اینترنت و تلویزیون ما نداریم و از چه طریق خبر شویم!» داستان را برایشان گفتم و خواستم برایم واکنششان را بنویسند. شب برگشتم و واکنشها را خواندم. تامل برانگیز بودند. یکی از آنها چنین نوشته بود:
به منظر من علت این چنین حادثهها در هر کشور این است که آنها میخواهند که دختران از تلاش و پشتکار دست بردارند و همهشان جاهل باقی بمانند. … . در این گونه حادثه امکان دارد هرگونه افراد و اشخاص دست داشته باشد. مثلا درباره حادثه انتحاری مکتب سیدالشهدا که اول میگفت که طالبان این حادثه را آنجام{انجام} داده است اما بعدا متوجه شدیم که خود حکومت بوده و من شخصن{شخصا} خود در امان{همان} حادثه بودم و حدود ۸۰% زخمی و دختری زحمی و شهدای خیلی زیاد را هم دیدم و این حادثهها را وقتی که من میشنوم، واقعا دنیا سرم تاریک میشود و دقیقا حس میکنم که در آن حادثهها خودم هم هستم.
دانش آموز دیگر نگاشته است: امروز صبح معمولا مثل همیشه عادی و تقریبا خوشحال به صنف آمدم. من اصلا از قضیه دخترانی که در مکاتب ایران مسموم شده خبر نداشتم. وقتی استادم این خبر را برایم تعریف کرد من واقعا خیلی جگرخون شدم… اولین چیزی که مرا یادم میافتد، حادثهی مکتبم یعنی مکتب سیدالشهدا است. من واقعا همان حسی را وقتی در انفجار مکتبم داشتم پیدا میکنم. وقتی که مکتب ما انفجار شد، من واقعا زیاد ترسیدم. از این طرف به آن طرف برای راه نجات میگشتیم. من میدانم آنهای که در ایران با گاز مسموم شده اند، هم همینطور است{هستند}. این طرف به آن طرف. هر طرف جیغ داد و فریاد دوستانش. زخمی بودن دوستانش و راه نجات برای خودش و طلب کمک از مردم و صدازدن والدینشان. من میدانم که این حالت و این روز من هم سر آنها اتفاق افتاده است. و این حادثه بالای من و دیگر دختران زیاد تاثیر داشت. من مطمئنم که این تاثیر بالای آنها هم میباشد.چه بگویم استاد. در هیچ جای درامان نیستیم: … خیلی متاثر شدم و به یادی آن وضعیت که در روی دختران افغانستانی تیزاب پاشیده بود افتادم و یک درد را احساس کردم. گویا این اتفاق در پیش چشمم رخ میدهد. همچنان ناله و فریاد دخترانی که در مکتب سیدالشهدا به دنبال یکدیگر خود میگشتند و پیدا نمیتوانستند.
نوشتهها و واکنشها جالب بودند. دختری دیگری نوشته بود: وقت خبر شدم، داستان که پدرم قصه میکرد، یادم آمد. وقت مهسا در ایران کشته شد، در آنجا غوغا شد. از زبان یکی پدرم شنیده بود که تمام دختران که تظاهرات کرده بودند، تمام آنها را کشته بودند. در چند سال قبل که مردم ایران بر ضد ایران تظاهرات کرده بود، در یک خوابگاه که چندین صد نفر بوده تمام آنها را با اشخاص نامعلوم به قتل رسیدند. بعد از آن داستان من فکرم قسمی دیگر درباره ایران شد. … ایران{جمهوری اسلامی} یکی از ظالمترین آدمکش جهان است. کشور ایران همیشه برخلاف دختران است. روایتهای زیادی که شنیدم زیادی برایم دردآور بود و تمام فکرم را تغییر داد.
اگر بخواهم مخرج مشترک از نوشتههای دختران دانشآموز بگیرم، این است: اکثریت دختران عامل مسمومیت دختران دانشآموز را داخلی و جمهوری اسلامی میدانند. اما یکی دو مورد به عوامل خارجی از جمله امریکا اشاره کرده است. به طور نمونه یکی از دانشآموزان نوشته بود: «از نظر من عواملش مداخلات کشورهای خارجی میباشد مثلا کشوری امریکا. دولت ایران را میخواهد که بین مردم و دولت فاصله ایجاد نمایید و دلیل دوماش شاید دولتی خودی ایران باشد. بخاطری که زنان تظاهرات کرده بودند. از دولت میخواستند که به زنان اجازه دهد مثل کشورهای اروپایی آزاد باشد. دولت دست به همچو کاری زده باشد. بخاطری رعایت نکردن حجابشان دختران را مسموم کرده است.»
من اصلا از قضیه دخترانی که در مکاتب ایران مسموم شده خبر نداشتم. وقتی استادم این خبر را برایم تعریف کرد من واقعا خیلی جگرخون شدم. … . اولین چیزی که مرا یادم میافتد، حادثهی که مکتبم{یعنی} مکتب سیدالشهدا است. من واقعا همان حسی را وقتی در انفجار مکتبم داشتم پیدا میکنم.
ساعت چهار بعد ازظهر است. به طرف یکی از نمایشگاه و فروشگاه کتاب میروم. میخواهم رمان پیرمرد و دریا را با ترجمه محمدتقی فرامرزی بگیرم. گرچند این رمان را با ترجمه نجف دریابندری خوانده بودم. ولی این ترجمه را یکی از دوستان خیلی تعریف کرد. در نمایشگاه شلوغ بودند. البته حضور کتابخوانها در مقایسه با دوران جمهوریت کمرنگ بودند. هرکس کتاب میدیدند. کتابهای خودیاری، روانشناسی و رمان و فلسفه بیشتر خریدار داشتند. البته یکی از دختران یک جلد قرآن نیز خرید. برخی کتابها را کرایه میکردند اما تعداد دیگری میخریدن. یک خانم دو کتاب را کرایه کردند: یکی وقت نیچه گریست و دیگر ملت عشق. دختر دیگری «تکههای از یک کل منسجم» از پونه مقیمی را خرید. به طرف قفسه ادبیات رفتم. ولی صدای یک خانم و جروبحث او با کتابفروش به گوشم میرسید. هردو بالای بیست افغانی جنجال میکرد.
آن خانم، کتاب را خرید. از نمایشگاه برآمد و من هم به طرف او رفتم و گفتم: «خانم میخواهم چند سوال کنم؟» به طرفم نگاهکرد و گویا آدم ترسناک باشم. به نظرم رسید که از سرتاه پاهم را دید. من ترسیده بودم که چیزی نگوید. چه ترس احمقانه ای! او نیز به فکر فرورفته بود. من دلیل ام روشن بود. نشود طالب ببیند که همراه یک خانم نامحرم صحبت میکنم. او را نمیدانم. شاید فکرکرده بود من تعقیباش کردهام. ولی گفتم: «نترسید. من اهل کتابم» و «پیرمرد و دریا» را نشان دادم. گفتم: «شما را در خرید کتاب دیدم که خیلی جنجال میکردید وعلاقمند شدم که سوال کنم که چه کتاب خریدید و چرا؟» گفت: «دنیایی صوفی. در این بحثهای فلسفی به شکل قصه گفتهشده است. قصه و داستان آرامم میکند». من که هدفم چیزی دیگری بود و جرئت کردم سوال دیگری را مطرح کردم: «آیا در مورد مسمومشدن دختران دانشآموز در ایران شنیده اید؟» تبسم کرد. نمیدانم چرا؟ گفت: «بله. مگر چه شده؟» گفتم شما را به چه خاطره میاندازد؟ گفت: «به یاد خون، کورس کاج، موعود و طالب و ملا». چیزی دیگری نگفت. راهش را گرفت و رفت.
به خانه میآیم. از چند خانمها و آقا ازطریق فیسبوک و واتساپ میپرسم. اکثرا از طریقههای مختلف خبر شده اند. یکی از خانمها که از دانشگاه فارغ شده است چنین نوشته است: هنوز نشنیده بودم. واقعا برایم شوکهکننده و غیر قابل باور بود چون شخصا خودم علاقهمند تحصیل در ایران بودم و اینکه در آنجا از لحاظ جانی و تحصیلی در امان هستم. مطمئن بودم. بعد از شنیدن این موضوع واقعا نگران و ناامید شدم. ما حتی در کشورهای غیر از افغانستان هم اجازه تحصیل و امنیت جانی نداریم. امید ما همین بود که وقتی از افغانستان خارج شویم میتوانیم به اهداف و آرزوهای خود دست پیدا کنیم اما فعلا بین خود و آرزوهایم فاصلهی زیادی میبینم. میدانم شاید روزی روزی به آن برسم اما آن زمان ممکن دیرشده باشد و هیچ دردی از من دوا نکند. من فعلا نیاز دارم تحصیل کنم. فعلا باید دنبال اهدافم باشم. بعد این حادثه من دقیقا به یاد دخترای محصل که در لیله کابل بودند و میخواستند علیه دولت{طالبان} بخاطر بستن دانشگاهها تظاهراتکنند و شب قبل مسموم شدند، افتادم. کتاب ویلیامز جلد اولش را شروع کردم. راستش میخواستم بخاطر ماستری خود آمادگی داشته باشم اما ظاهرا خبری از تحصیل نیست. چقدر سرنوشت زنان و دختران افغان تاریک است (کاش مرد بودم ). این آرزوی مرد بودن بخاطر ضعف خودم نیست و یا زن بودنام. من به تواناییهای خود در رسیدن به اهداف و آرزوهایم به عنوان یک دختر کاملا اعتماد و باور دارم. فقط به این خاطر آرزو میکنم مرد بودم کسی مانع من برای رسیدن به اهدافم نبود. کسی مسمومم نمیکرد. کسی روی لباسم ایراد نمیگرفت. کسی دروازه تحصیل را به رویم نمیبست. سرنوشت سیاه و تاریک ما در این مملکت آنقدر درد ناک نیست که دردناکتر از آن اینست که بخواهی ازین حالت خارج شوی اما کاری ازدستت بر نیاید.
خانم دیگری که مدت است که در خارج از افغانستان برایم پاسخ صوتی داد و چنین واکنش داد: … بعد از اینکه من این گپ را در مورد دختران ایرانی شنیدم، که او بیچارهها را مسموم میکنند، خیلی جگرخون شدم. چون مردم ایران مردم خوب هستند. بالخصوص خانمهای آنها که تقریبا مثل خانمهای افغانستان رنج دیده است. همچنان با دختران افغان خیلی کمک کرده اند. … . من تقریبا یک دو هفته پیش تصادفا یک فیلم ایرانی را بنام عنکبوت مقدس دیدم. همانطور خانمهای بود که درجادهها میرفتند از مجبوریت که داشتند. هر مشکلات که داشتند، پول نداشتند تن فروشی میکردند. ملاهای ایرانی ایران، نمیدانم آنها چه میگوید. آنهایکه لنگی دارد،… آنها یک نفر داشتند که اینها به خانه خود میبردند که میگفت بیاید من برای تان پول میدهم همرای من یک شب باشید، اما آنها در آنجا میکشت. تقریبا ۱۲ خانم را کشت. این گپ به گوش یک خبرنگار زن رسید. … . تا اینکه خودش آن لباس را پوشید. مثل همان خانمها جورکرد و در سرگ رفت و او مرد همرای موترسایکل خود آمد و این را برد و میخواست این را هم بکشد ولی چون از ماجرا خبر بود و سروصدا کرد. این خانم نجات یافت. مرد در محکمه رفت و حکم اعدام سرش صادرشد. همان عمامهها {ملاها} در زندان آمدند و گفتند ما تو را از اینجا نجات میدهیم ولی نجاتش ندادند. او مرد اعدام شد. … وقت ژورنالیزم رفت از خانماش سوال کرد، خانمش آنقدر ذهنیت پس رفته داشت که میگفت: شوهرم کاری عالی کرده است و باعث افتخار ما است که اینطور یک زنان را از جامعه دور کرده و جمع کرده است. وبچهاش سری خوارک خود همان اکشنهای که پدرش سری زنان میرفت، و او را میکشت و میگفت این قسم زنان را بکشم. این کار{مسمومکردن دانش آموزان} کار همان عمامهها {ملاها} هستند. کاری کسی دیگری نیست. مثل مهسا قهرمان و بیچاره که بخاطر حجاب اجباریاش از بین بردند. همین قسم میخواهد نسل زنان را از علم و دانش دور نگهدارند…
علاوه بر خانمها از چندین مرد نیز سوال کردم. مردها معمولا محافظهکارتر از زنان هستند. بعد از ورود طالبان، رنگ محافظهکاری تیرهترشده است. ولی برخی آنها پاسخ داند. یکی از آنها چنین نوشته بود: هنگامی که خبر مسمومیت گستردۀ دختران دانشآموز را شنیدم، شگفتزده شدم. ناگهان یاد سالهایی افتادم که دختران نوجوان به شکل گروهی از درس باز میگشتند. همه لباس یکرنگ که بسته به خواست اداره پوشیده بودند.اینکه عاملین مسمومیت سریالی دختران دانشآموز که هستند، هنوز روشن نیست! رسانههای تهرانی همهچیز را از بیرون میدانند و رسانههای بیرون از کشور نیز همهچیز را از چشم بیلیاقتی مسئولان داخلی. ولی گویا در چند ماه گذشته دختران دانشآموز در واکنش به کشتهشدن چندین و چند دختر جوان در کشور رفتارهایی از خود نشان دادند که بدنۀ تندرو جامعۀ ولایت فقیه وادار به واکنش تند شد. چند سال پیش نیز علی خامنهای از دستوری به نام «آتش به اختیار» کار گرفت که هر گاه دیدید جایی نیاز به واکنش فوری برادران دارد، بدون گرفتن دستور از کسی کار را خودتان به پیش ببرید! کارهایی مانند تیزابپاشی که از گذشته در کشور و از جمله در اصفهان و تهران روی داده بود.گویا روزگار امروزی مردم را به جای خردورزانه اندیشیدن به سوی تندرو بودن کشانده است. یک جریانی در غرب راه افتاده که با رفتارهای تندروانه و تا جایی بدون پشتوانه به گفتۀ خود از پشت آزادی است. به دنبال آن شماری از دختران و زنان جوان ناخواسته کارهایی انجام میدهند که چندان پسندیده نیست، از جمله برهنگی بیش از اندازه و کارهایی مانند نمایش خونریزی ماهانه و نگرفتن موهای زاید بدن. در واکنش نیز برادران تندرو گمان کردند هر زنی که اندکی آموخت این گونه خواهد شد و دیگر در دسترس نیست و … چکیده این که ما در نبردی هستیم که هر دو بازیگر به سوی تندروی کشانده شده، بدون این که بفهمند!ما هم که کاری از دستمان ساخته نیسست، مگر افسوس خوردن!
به سایت روزنامهی هشت صبح و اطلاعات روز میروم و در قسمت جستجو نوشته میکنم: «مسموم شدن دختران دانشآموز در ایران». در هشت صبح این مطالب میاید: مسمومیت دانشآموزان دختر در ایران: زنان افغانستان اعلام همبستهگی کردند؛ همپیمانی تحجر و استبداد از ایران تا افغانستان. اولی گزارش است. در این گزارش چنین آمده است:
گروهی از فعالان سیاسی اجتماعی و حقوق زن افغانستان روز جمعه، ۱۲ حوت، با نشر اعلامیهای از ادامه یافتن مسمومیت دانشآموزان دختر در ایران، ابراز تاسف کردهاند. در اعلامیه، وضعیت فعلی دانشآموزان دختر در ایران مشابه به وضعیت دانشآموزان افعانستان گفته شده است. فعالان حقوق زن افغانستان گفتهاند: “ما اکنون بیشتر از همیشه میدانیم که تروریسم چگونه عمل میکند و چگونه میخواهد جامعه را تحت تاثیر خود قرار بدهد. بنابراین نمیخواهیم که برابر جنایتهای تنظیمشده برما، در قبال دختران و زنان ایران نیز ادامه یابد.”
نتیجه جستجو در اطلاعات روز این گزارش چند کلمهای بود: «مسمومیت دختران؛ وزیر داخلهی ایران از یافتشدن نمونههای “مشکوک” خبر داد». در این گزارش، چشمم به دو گزارش مسمومیت دانشآموزان کودک در هرات و بامیان افتاد که در سال ۱۳۹۴ رخ داده است.
نوشتهها را مرور میکنم. فقط به فکر فرو میروم وبه تصورات و برداشتهای ما در مورد جمهوری اسلامی و انسانها میاندیشم و به یادی کتاب که همیشه در کنارم است و مثل قرآن تلاوتش میکنم میافتم. در قسمتی از آن نوشته است: کسانی که در بیرون زندان بودند، تصورات غلطی از زندگی در درون اردوگاه کار اجباری داشتند، تصوری آمیخته با احساسات و ترحم. زیرا آنان از مبارزه سخت، خشن و بیرحمانهای که پیوسته در میان زندانیان برای بقا و بهدست آوردن یک تکه نان در جریان بود، آگاهی درستی نداشتند.
برگرفته ای از سایت رادیو زمانه، ۱۲ مارس۲۰۲۳