اول مهر و کشته شدن کودکان دانش آموز توسط رژیم کودک کش

قرار بود اول مهر سر کلاس درس بنشینند، اگر رژیم اسلامی جان‌شان را نمی‌گرفت. دختران و پسرانی شجاع‌دل که به دادخواهی «ژینا (مهسا) امینی» به خیابان‌ها و مدارس آمدند، و دیگر بازنگشتند. کودکان و نوجوانانی که برای آرزوهایشان، آرزوی آزادی، زیستن یک زندگی عادی و برای انقلابی در تاریخ پا به میدان اعتراض گذاشتند و با گلوله‌های سرکوبگران کشته شدند. این گزارش، روایت زندگی، شجاعت و قتل برخی از آن‌هاست.


نیکا و سارینا؛ شجاع‌دلان زیباروی بادپا
هر دو ۱۶ ساله بودند و پدرهایشان را در دوران کودکی از دست داده بودند. یکی ۲۹شهریور۱۴۰۱ و دیگری اول مهرماه، روزی که باید سر کلاس درس می‌رفت، کشته شدند.

هر دو شجاع، بی‌باک و آزادی‌خواه بودند. «نیکا شاکرمی» هنرمند بود، سرخوش، آوازخوان و مستقل. یکسالی می‌شد که با خاله‌اش، «آتش شاکرمی» در تهران زندگی می‌کرد و در یک کافه کار می‌کرد.

«سارینا اسماعیل‌زاده»، دانش‌آموز مدرسه «فرزانگان» کرج بود، باهوش و با پشتکار. در ویدیوهایی که از خودش در کانال یوتیوبش گذاشته، واضح است که دغدغه عدالت اجتماعی داشت. از رفاه، عدالت و آزادی‌خواهی می‌گفت و مخالف حجاب اجباری بود.

نیکا و سارینا هر دو از آموزش به شیوه جمهوری اسلامی کلافه شده بودند. اگرچه نیکا مدرسه را رها کرده بود، ولی سارینا از سیستم آموزشی ایران در کانال یوتیوبش گلایه می‌کرد و از استرسی نسلی که قرار بود درسش را در خیابان پس بدهد، به وقت امتحانات مدارس می‌گفت.

سرکوبگران جمهوری اسلامی هر دو را «با ضربات متعدد جسم سخت» به قتل رساندند. جسم بی‌جان نیکا، ۹ روز گروگان گرفته شد و خانواده از او سرنوشت او بی‌اطلاع بود، تا در سردخانه کهریزک به خانواده نشان داده شد. دندان‌های جوان نیکا خرد شده بود و استخوان صورت زیبایش شکسته بود.

جمهوری اسلامی در آن وانفسا تلاش کرد قتل هر دوی این کودکان را «خودکشی» جا بزند. برای نیکا سناریویی نوشتند که ۹ روز طول کشید اجرا شود. جسم بی‌جان او را به جایی بردند و روی زمین گذاشتند و عکس و فیلم گرفتند که انگار از بلندی افتاده است. خاله و دایی‌اش را بازداشت کردند و در فیلمی بی‌سر و ته، تلاش کردند از زبان آن‌ها بگویند که خودکشی بوده، خانواده اما چنین نگفتند و برعکس، بر شجاعت و مبارز بودن نیکا تاکید کردند.

در مورد سارینا هم سناریویی مشابه نوشته شده بود، جمهوری اسلامی چنان مادرش را برای تحویل جسد تحت فشار گذاشته بود که مادرش هرکس را می‌دید، بدون اینکه از او پرسیده شده باشد، پشت سر هم می‌گفت سارینا از بلندی افتاده است. سارینا در مزار دو طبقه پدرش در کرج به خاک سپرده شد، و نیکا در روستایی در استان لرستان.

مونا، سامر و جواد: بلوچ، محروم‌مانده و بی‌شناسنامه
کودکان بلوچ که در روزهای جمعه خونین زاهدان، ۸مهر و جمعه‌های بعدی کشته شدند، متفاوت از کودکان دیگر مناطق ایران سر کلاس می‌رفتند، در کپر، مدرسه‌هایی محروم نگه داشته شده و گاهی چون «جواد پوشه»، بی‌شناسنامه و اساسا محروم از تحصیل.

«مونا نقیب»، هشت ساله بود. یک آبان ۱۴۰۱ در مقابل مدرسه اش در روستای آسپیچ سراوان در استان سیستان‌و‌بلوچستان هدف گلوله‌های سرکوبگران حکومت قرار گرفت. دستش در دست خواهر بزرگترش مریم بود که گلوله به سر کوچکش خورد، دستش رها شد و روی زمین افتاد. خواهرش او را در بغل گرفت و خواست به بیمارستان ببرد، اما در میانه راه، این جان کوچک و شیرین، جان باخت.

در عکس‌هایی که از مونا در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده، برخی به خردسالی او که چندان دور هم نبود، باز می‌گردد. در یکی از این عکس‌ها، مونا نقیب، یکی از کودکان جان‌باخته خیزش اعتراضی «زن، زندگی، آزادی»، پستانکی آبی‌رنگ به دهان دارد؛ همین‌قدر کوچک و کودک و معصوم.

«سامر هاشم‌زهی»، ۱۴ ساله بود. حالا حدود یک سال بعد از قتل او در روز ۸مهر در نزدیکی مسجد مکی زاهدان، همه ما او را به رقص شادمانه‌اش در یک مراسم عروسی می‌شناسیم. سامر مدرسه می‌رفت.

منبع آگاهی که با «ایران‌وایر» گفت‌وگو کرده، می‌گوید که در بلوچستان و حتی در حاشیه‌نشین‌های زاهدان مانند شیرآباد که مردم بلوچ در آن سکونت دارند، مدرسه رفتن امری معمول نیست. کودکان، با فقر، محرومیت، تبعیض شدید اتنیکی و مذهبی، از کودکی ناچار به کار کردن می‌شوند، اما سامر مدرسه می‌رفت.

جمهوری اسلامی بعد از اینکه سامر و ده‌ها مرد و زن و کودک دیگر را کشت، سعی کرد آن‌ها را شهید خود جا بزند. به خانواده پیشنهاد «پول» داد، همان‌چیزی که با وجود ثروت‌های طبیعی در سیستان‌وبلوچستان، مردم این خطه از ایران از آن محروم کرده است؛ اما خانواده هرگز زیر بار این خون‌شویی نرفته‌اند.

جمهوری اسلامی اول تلاش کرد که بگوید قاچاقچیان موادمخدر مونا را به قتل رسانده‌اند. سناریویی که در ۴۴ سال اخیر برای سرکوب شهروندان خسته از فقر، محرومیت و تبعیض بلوچ بسیار از آن بهره برده است.

در ویدیویی که خبرگزاری صداوسیما جمهوری اسلامی از دیدار نماینده خامنه‌ای در استان و خانواده‌های برخی از کشته‌شدگان در خرداد۱۴۰۲ منتشر کرده، مدعی شده که با پدربزرگ «شهید هاشم‌زهی» گفت‌وگو کرده است.

در این ویدیو، مردی که گفته می‌شود پدربزرگ «شهید هاشم‌زهی» است، موقع ادعای التزام به جمهوری اسلامی، گویی از روی کاغذ چیزی را درباره «پایبندی دو چندان قوم بلوچ به نظام جمهوری اسلامی می‌خواند.»

منبع ایران‌وایر می‌گوید که اغلب این «اعترافات اجباری» با «فشار، تهدید به کشتن سایر اعضای خانواده» حاصل شده است و جمهوری اسلامی در حدود یک سال گذشته، خانواده‌های جان‌باختگان اعتراضات در زاهدان را با پیشنهاد پرداخت پول و شهید اعلام شدن نام فرزندان و عزیزان شان، آزار داده است.

«جواد پوشه»، نوجوان ۱۲ ساله بی‌شناسانامه و اهل شیرآباد زاهدان بود. خانواده‌اش به‌حدی در تنگدستی به‌سر می‌بردند که از تهیه سنگ مزار برای این نوجوان خفته در خون، ناتوان بودند. فرد آگاهی که با ایران وایر گفت‌وگو کرده می‌گوید که جواد مدرسه نمی‌رفت چون شناسنامه نداشت، ولی آرزوی تحصیل همیشه با او بوده است.

او می‌گوید: «جمهوری اسلامی قبل از اینکه این کودک را بکشد و از مدرسه رفتن محروم کند، از ابتدا با ندادن شناسنامه به او در سرزمینی که متولد آن بود و آبا‌و‌اجدادش متولد آن بودند، او را از حق تحصیل کردن محروم کرد. جمهوری اسلامی از ۱۵ سال پیش جواد پوشه را کشته بود، او هرگز برای این رژیم وجود نداشت.»

گزارش‌های رسمی در خبرگزاری‌های حکومتی ایران، حاکی از این است که دست‌کم ۴۰۰ هزار کودک بومی بلوچ در استان سیستان‌و‌بلوچستان، بدون شناسنامه‌اند. اغلب این شهروندان به‌دلیل محرومیت‌هایی که نسل در نسل به آن‌ها منتقل شده، در فقر و تنگدستی شدیدی روزگار می‌گذرانند.

اسرا پناهی؛ گفتند رفوزه شد ولی در مدرسه کشته شد
«اسرا پناه خانقاه»، نوجوان ۱۵ ساله‌ای بود که قتل او به دست ماموران امنیتی را «علی دایی»، ستاره فوتبال ایران و جهان و کانون صنفی معلمان اردبیل تایید کردند. او روز ۲۱مهر در بیمارستان امام خمینی اردبیل، به‌علت ضربات متعدد جسم سخت بر سرش کشته شد.

اسرا متولد سال ۱۳۸۵ از شهر اردبیل بود. او در مدرسه شاهد «شهید رانی نظام» این شهر درس می‌خواند. روزنامه «هم‌میهن» در گزارشی که همان زمان منتشر کرد، به نقل از شاهدان عینی نوشت که چهارشنبه۲۰مهر، مدیران برخی از مدارس اردبیل تصمیم می‌گیرند «بدون اجازه والدین» دانش‌آموزان را برای شرکت در یک تظاهرات حمایت از حکومت به میدان عالی‌قاپو ببرند. برخی از دانش‌آموزان مخالفت می‌کنند و شماری دیگر هم که به شهر برده می‌شوند، علیه حکومت شعار می‌دهند و نیروهای امنیتی با آن‌ها درگیر می‌شوند.

«هم‌میهن» به نقل از یکی از مادران نوشته است: «وقتی بچه‌ها را بردند و سروصداها بلند شد، من متوجه شدم و سریع خودم را رساندم به میدان عالی‌قاپو. وقتی رسیدم دیدم بعضی از دخترها شعار می‌دادند. آن دور‌و‌بر هم پر از مامور و گشت بود. یک دفعه شلوغ شد و به بچه‌ها حمله کردند. من به‌زور وسط آن شلوغی دخترم را کشیدم بیرون. بچه‌ام از ترس رنگ به رویش نمانده بود، کم مانده بود سکته کند. بردمش خانه. بعد، از باقی مادرها شنیدم که بچه‌های ترسیده و کتک‌خورده را سوار اتوبوس کرده و برگردانده بودند به مدرسه. آنجا هم دوباره درگیری شده بوده و مامورها رفته بودند مدرسه. بعد هم حال چند نفر از بچه‌ها بد می‌شود و آمبولانس می‌آید.»

اسرا یکی از آن بچه‌ها بود، ولی جمهوری اسلامی ادعا کرد که «خودکشی» کرده است. هرچند هیچ‌وقت حقیقت درباره خانواده اسرا روشن نشد. جمهوری اسلامی ادعا کرد که پدر اسرا، یک ماه قبل، به اتهام «قتل ناموسی» قصاص شده است.

بعدا «جواد موگویی»، مستندساز نزدیک به حکومت نوشت که برادر اسرا خودکشی کرده، ولی «الحمدالله زنده است.» ماموران امنیتی برادر اسرا را ناچار کرده بودند در یک ویدیو، «اعتراف» درباره خودکشی خواهرش شرکت کند.

از جنوب تا حاشیه‌های تهران؛ سیاوش، احسان و پارسا
یکی از مراکز اصلی اعتراضات ضدحکومتی در جریان خیزش «زن، زندگی، آزادی»، مناطق حاشیه‌نشین تهران و محله‌های جنوب تهران بودند. نوجوانانی که با امید به آینده هم درس می‌خواندند و هم کار می‌کردند. «سیاوش محمودی»، فرزند «لیلا» یکی از آن‌ها بود.

سیاوش، ۱۶ ساله بود که با گلوله‌ای سربی در پیشانی‌اش، پیشانی بلند و جوانش جان باخت. بعدها مادر سیاوش، «لیلا مهدوی»، در حساب اینستاگرامش از دغدغه‌های نوجوانش برای عدالت نوشت. از اینکه او چطور به‌عنوان یک مادر تنها و یک تک‌والد مانده از خشونت خانگی، سیاوش و دخترش را بزرگ کرده است، از علاقه سیاوش، به «تیپ زدن» و «ست کردن» لباس‌هایش و خوش‌پوشی نوجوانی که برای اعتراض ۳۰شهریور۱۴۰۱ در نازی‌آباد تهران به خیابان رفته بود، ولی از پیشانی‌اش نشانه رفتند و کشته شد.

سیاوش هم مانند بسیاری از نوجوانان هم‌نسل خود که در جریان خیزش «زن، زندگی، آزادی» به خیابان آمدند، برای کمک به معیشت خانواده، کار می‌کرد.

«احسان ‌علی‌بازی» هم ۱۶ ساله بود، اهل «قلعه حسن‌خان» یا «شهر قدس» در نزدیکی تهران. او یکم مهر۱۴۰۱، در قلعه حسن‌خان کشته شد. درباره احسان اطلاعات بیشتری در دسترس نیست، اما شهرقدس در روزهای آخر شهریور و بعد از قتل حکومتی ژینا (مهسا) امینی، با جمعیت بالایی از شهروندان کرد که به حاشیه‌های تهران مهاجرت کرده‌اند، یکی از کانون‌های اصلی اعتراضات علیه حکومت بود. در آبان ۱۳۹۸ نیز قلعه حسن‌خان اعتراضات بزرگی را شاهد بود. تا جایی‌ که مصاحبه فرماندار این شهر حاشیه‌ای تهران، «لیلا واثقی»، که گفته بود خود شخصا دستور شلیک به معترضان را در ۲۵آبان۱۳۹۸ داده است، بسیار مورد توجه‌ واقع شد و برای همین، در فهرست تحریم‌های حقوق‌بشری ایالات متحده قرار گرفت.

«پارسا رضا دوست»، ۱۷ ساله بود و در «هشتگرد»، از شهرستان‌های استان البرز با دو گلوله جنگی سرکوبگران حکومت کشته شد. شاهدان عینی پیش‌تر به «مسیح علی‌نژاد» گفته بودند که «او پس از مجروح شدن به یک رستوران پناه می‌برد و مامورین با پایین کشیدن کرکره رستوران، مانع از کمک‌رسانی آمبولانس به او می‌شوند.»

مادر پارسا پس از ساعت‌ها که در خیابان‌ها به دنبال او می‌گشت، در نهایت او را زخمی پیدا کرد، اما اصرارهای فراوان این مادر و همراهانش به ماموران برای بیرون آوردن این نوجوان هجده ساله هیچ فایده‌ای نداشته است و تنها پس‌از جان‌ باختن به‌دلیل خونریزی زیاد، او را بیرون آوردند.

از کردستان تا خوزستان؛ زکریا خیال و آرتین رحمانی
«زکریا خیال»، ۱۶ ساله بود، کرد اهل پیرانشهر در استان آذربایجان غربی. ماموران سرکوبگر حکومت روز ۲۹شهریور۱۴۰۱ او را با شلیک دو گلوله جنگی از ناحیه پشت و سینه به قتل رساندند. ویدیو لالایی خواندن مادرش برای نوجوان خفته در خون خود، احتمالا دردناک‌ترین تصویری است که از زکریا برای حافظه جمعی ایرانیان باقی مانده است.

نوجوانی که عاشق ورزش و به‌خصوص فوتبال بود، نوجوانی حکومت به سنگ مزار او هم رحم نکرد و تخریبش کرد. نوجوانی که او را در نزدیکی یک مدرسه شبانه روزی در خیابان ۳۲ متری پیرانشهر کشتند و جسم بی‌جانش را ربودند تا بگویند احزاب کردی او را به قتل رسانده‌اند، اما حنایشان رنگی نداشت و زکریا نماد مقاومت مردم کرد شد.

«آرتین رحمانی»، هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. ۱۶ ساله بود و اهل ایذه. همان روز که کیان را کشتند، او هم با گلوله ماموران حکومت به قتل رسید. آرتین به‌خوبی می‌دانست که پا در چه راهی گذاشته است. به گفته یک منبع مطلع به «ایران اینترنشنال»، او چند روز قبل از کشته شدن به دوست دخترش گفته بود که «ایران که آزاد بشه، دیگه برای یک زندگی معمولی هر روز ساعت‌ها کار نمی‌کنیم و از زندگی لذت می‌بریم. من دلم می‌خواد در ایران آزاد زندگی کنم.»

بعد از قتل او به دست ماموران، استوری‌های او در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد که در آن خطاب به مادرش نوشته بود: «شرمنده‌ام مادر، در راهی قدم گذاشته‌ام که شاید جوانی‌ام را نبینی» و مادرش جوانی‌اش را ندید. آرتین برای همیشه ۱۶ ساله ماند.

کیان پیرفلک؛ خفته در گوری با نقش رنگین کمان
«کیان پیرفلک»، کودک ۹ ساله‌ای باهوش، شجاع و پرسشگر بود و به گفته مادرش، «بهترین دوست مادر.» کیان روز ۲۵آبان با به رگبار بستن خودرویی که تمام خانواده در آن بودند، کشته شد. تن کوچکش را می‌خواستند بربایند، ولی خانواده برای جلوگیری از آن، او را در بستری از یخ خواباندند تا صبح به خاک سپرده شود.

مادر کیان، «ماه‌منیر مولایی‌راد» که بعد از برگزاری مراسم تولد برای کودکش و کشته شدن پسرعموی جوانش، «پویا مولایی‌راد» به دست ماموران حکومت، ناچار به سکوت شده، در مراسم خاکسپاری کیان، شعری کودکانه از جور و ظلم «علی خامنه‌ای»، رهبر جمهوری اسلامی خواند و این‌گونه کیان جاودانه شد.

کیان عاشق کاردستی، ساختن ربات و علوم بود. ویدیویی از او که در آن قایقی می‌سازد و به آب در تشت حمام می‌سپرد، دل میلیون‌ها ایرانی را به درد آورده است. حالا عبارت «به نام خدای رنگین‌کمان»، به شناخته شده‌ترین یادگار این کودک ۹ ساله که با تیر جور ماموران سرکوب کشته شد، بدل شده است.

برگرفته از سایت ایران وایر، ۲۴ سپتامبر ۲۰۲۳