کژال − «من دو شب اول اجازه ندادم شوهرم نزدیکم بیاد. جیغ میکشیدم اونم دور میشد. از ترس مریض شده بودم. اونم همش دعوا میکرد و میگفت این بچهبازیها چیه درمیاری. من واقعا وحشت داشتم…» − گزارشی بر پایه شنیدن روایتهایی از تجربه تلخ پرتاب شدن به خانه شوهر در خردسالی.
کودکهمسری به عنوان مسالهای اجتماعی در ایرانِ امروز همچنان تداوم دارد. گزارشهای سالانه سازمان ثبتاحوال نشان میدهد که سالانه بیش از ۲۰۰ دختر زیر ۱۰ سال و حدود ۳۵ هزار دختر بین ۱۰ تا ۱۴ سال به عقدِ مردهایی معمولاً بسیار مسنتر از خود درمیآیند. استانهای سیستان و بلوچستان، کرمانشاه، لرستان، ایلام، کردستان و کرمان از جمله استانهایی هستند که در اغلبِ آمارهای سالانه، فراوانی بیشتری را از این جهت دارند.
به آمارهای رسمی در این باره نمیتوان اعتماد و اکتفا کرد. بسیاری از ازدواجهای زودرس به دلیل برخی محدودیتهای قانونی بسیار دیرتر از زمان واقعی ازدواج به ثبت میرسند و یا اساساً به شکلِ رسمی ثبت نمیشوند. در روستاها کودکهمسری به شکلی پنهان همچنان رواج دارد.
نمیتوان زمینهها و علتهای شوهر دادن دخترکان را یککاسه کرد. معمولا مجموعه متنوعی از عوامل چنین ازدواجهایی را رقم میزنند: از انگیزههای مالی گرفته تا مصلحتهای خویشاوندی و سنتهای کهنه.
در موردِ پیامدهای چنین ازدواجهایی روانشناسان، جامعهشناسان و کارشناسان بهداشت و درمان بسیار صحبت کردهاند و خطراتِ آن را یادآوری کردهاند. طبعاً پی بردن به عمقِ تلخی تجربه کودکهمسری و پیامدهای آن ایجاب میکند که به صدای خود آنانی تجربهاش کردهاند گوش دهیم. آنان در این باره از منظری تخصصی سخن نمیگویند؛ بلکه از آرزوهای بربادرفتهشان روایت میکنند و از اوقات تلخی که گذراندهاند.
در این گزارش مختصر چند تجربه زیسته را بازتاب میدهیم. در چند روستای مرزی استان کرمانشاه با چند تن از زنانی که در کودکی و نوجوانی به عقد درآمدهاند گفت و گو کردهایم. از آنها خواسته شده که تجربه خود را بدون ترس و اضطراب در میان بگذارند و با زبان خودشان در مورد مشکلاتی که ازدواج در کودکی برایشان رقم زده صحبت کنند.
مصاحبهها با زنهایی انجام شده که دستِکم بیشتر از ۶ سال از ازدواجشان گذشته است. اکثر آنان از روستاهای اطرافِ شهر نودشه هستند که سنتهای جبارانه ازدواج در میان اهالی آن هنوز هم پابرجا است.
تجربه دردآورِ ارتباط جنسی
«من نمیخوام بگم همسرم خیلی بد بود. نه. راستش آدم خوبیه. ولی موضوع این بود که به هر حال من به اجبار باهاش عروسی کرده بودم. هیچ حسی نداشتم. وقتی هم که نزدیک میشد من چشمامو میبستم و فقط دردشو تحمل میکردم. به روی خودم نمیآوردم. همین باعث شد کمکم افسرده بشم. واقعا احساس میکردم در هم شکستم و هیچ حسی به زندگی نداشتم. حتی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم» (سن ازدواج دختر: ۱۳، سن همسر: ۲۶).
«رابطه جنسی برای من فقط یه خونریزی بود. من اصلا بلد نبودم چیکار باید بکنم. همش استرس داشتم و درد میکشیدم. خیلی وقتا وانمود میکردم که پریودم تا بهم نزدیک نشه. نمیتونستم مستقیم بهش بگم چون ازش میترسیدم. باید مدارا میکردم و هیچی نمیگفتم» (سن ازدواج دختر: ۱۲: سن همسر: ۲۳).
نزدیکترین نتیجه ازدواج اجباری در کودکی برای این دختران خردسال، تجربه دردآور رابطه جنسی بوده است. چیزی که باعث شده آنها هیچگاه نتوانند تعریفِ مشخصی از لذت در این رابطه داشته باشند، چرا که شروعِ چنین رابطهای برای آنها همراه ترس، دلهره، درد و انفعال بوده است. این عوامل نه تنها اولین رابطههای آنها را تهی از هرگونه تجربه لذتبخشی ساخته، بلکه تجربه جنسی آنها در بزرگسالی را هم تحت تأثیر قرار داده است.
«من دو شب اول اجازه ندادم شوهرم نزدیکم بیاد. جیغ میکشیدم اونم دور میشد. از ترس مریض شده بودم. اونم همش دعوا میکرد و میگفت این بچهبازیها چیه درمیاری. من واقعا وحشت داشتم. مخصوصا که علاقهای هم به شوهرم نداشتم دیگه اصلا نمیتونستم باهاش کنار بیام. بعدِ دو روز فرار کردم برگشتم خونه پدرم و دیگه هم برنگشتم. جدا شدیم. ولی من هنوزم با رابطه کنار نیومدم. همش اون خاطره تلخ برام زنده میشه. سختمه دوباره بخام ازدواج کنم» (سن ازدواج دختر:۱۳، سن همسر: ۲۷).
انهدام کودکی؛ بزرگسالی پیشرس
«من اون موقع مدرسه میرفتم. وقتی فهمیدم منو شوهر دادن همش گریه میکردم. واقعا سر در نمیآوردم اصلا ازدواج چیه. هیچ حسی نداشتم. ولی خب بعدش دیگه مجبور شدم عادت کنم. الانم ما عاشق همدیگه نیستیم ولی دیگه دو تا بچه داریم. کاریش نمیشه کرد. شوهرم آدم خوبی نیست ولی دیگه منم بهش عادت کردم» (سن ازدواج دختر: ۱۳، سن همسر: ۲۵).
نابودی تجربه کودکی برای این دختران تنها محدود به از دست رفتن فضای بازی کودکانه نبوده. بلکه به معنای از دست رفتن تمام امکانهایی بوده که میتوانستند در صورت ازدواج نکردن در کودکی به دست آورند.
«من خیلی دوست داشتم با یکی که واقعا دوسش دارم ازدواج کنم. دوست داشتم برم مدرسه و با دوستام باشم. ولی هم مدرسه رو از دست دادم هم بهترین سالهای عمرم. الان دوستامو میبینم که هنوز مجردن فقط میتونم حسرت بخورم. واقعا میگم هیچ دلخوشی ندارم» (سن ازدواج دختر: ۱۲: سن همسر: ۱۹).
از دست رفتنِ تجربه کودکی برابر است با روبهرو شدنِ زودهنگام و غافلگیرانه با مناسباتِ بزرگسالی. این یعنی روبهرو شدن با انبوهی از توقعات و الگوهای هنجاری ستمگرانه که از یک کودک یا نوجوانی که به اجبار به عقد درآمده انتظارِ همنوایی و سازگاری و انکارِ خود را دارند.
«وقتی که ازدواج میکنی دیگه بعدش دستِ خودت نیست. من فکرشم نمیکردم یه روزی این بلاها سرم بیاد. خونواده شوهرم هی به من میگفتن باید مثل خانوما رفتار کنی.. چرا انقدر خامی.. اونا میخاستن من مثل یه زنِ چهل ساله رفتار کنم. توقع داشتن همش کار کنم و خونه رو مرتب کنم. ولی من خجالتی بودم نمیتونستم. اونا فکر میکردن من تنبلم و همه جا پشت سر من حرف میزدن. ولی من واقعا نمیتونستم اونجوری باشم. من با اونا فامیل بودم. شوهرم پسرعموم بود و من اصلا نمیتونستم اونو به عنوان یه شوهر قبول کنم. اونم با من بدرفتاری میکرد. هر موقع هم که پیش مادرم گلایه میکردم میگفت آبرومونو نبر! بچسپ به زندگیت. پدر و برادرم هم همینو میگفتن. میگفتن فامیلی ما رو به هم نزن! » (سن ازدواج دختر: ۱۳، سن همسر: ۲۶).
«اول دبیرستان منو شوهر دادن. نمیخام بگم به زور بود. ولی اونا میدونستن که من نمیتونم رو حرفشون حرف بزنم. یعنی وقتی گفتن این خوبه بهتره باهاش عروسی کنی دیگه من میدونستم انتخاب دیگهای ندارم و از روی ناچاری گفتم باشه. ازشون قول گرفتم که اجازه بدن به درسم ادامه بدم. اولش قبول کردن. بعد یه مدت گفتن دیگه چه معنی میده تو که ازدواج کردی درس بخونی. از اون طرفم مدیر مدرسه به من گیر داده بود که تو ازدواج کردی باید از مدرسه بری! تو باعث میشی بقیه چشم و گوش باز کنن.. یعنی به همین راحتی باعث شدن من دیگه درسمو ادامه ندم. از همون موقع تا الان من فقط از روی ناچاری دارم زندگی میکنم. مجبورم قبول کنم. هیچ راه دیگهای ندارم. از شوهرم هم متنفرم» (سن ازدواج دختر: ۱۴، سن همسر: ۳۰).
انکار شدنِ فردیت
یکی از نکاتِ قابل توجه پیرامون کودکهمسری در عصر جدید، آگاهی دخترانی است که در معرض چنین پدیدهای هستند. این دختران امروزه به منابع شناخت و رسانهها و مجراهایی غیر از سنتهای محلی و الگوهای خویشاوندی هم دسترسی دارند. معنیاش این است که آنها با سبکهای جدید زندگی و رویههای متنوع آن آشنا هستند و در تخیل و آرزو دست به گزینش میزنند. برخلافِ نسلهای پیشین، راه ازدواجهای مصلحتی، اجباری، خویشاوندی و پولی برای آنها تنها شانسِ زندگی نیست. آنها برای خود ایدههایی برای زندگی دارند و در آنها فردیتی شکل گرفته که به نظامِ معنایی محدوده تنگ محلی ختم نمیشود. آنها به واسطه تلویزیون، کتاب و موبایل از نوعی دیگر زیستن هم مطلعاند. بنابراین برای آنها تن دادن به چنین ازدواجهایی بسیار دشوارتر از تجربه مادرانشان است. یعنی آنهایی که تنها به الگوهای ارزشی محلی دسترسی داشتند و اجبار در ازدواج تا حدودی برایشان یک رویه معمول و آشنا بود.
«ببین دقیقا نمیتونی بگی اون موقع به دلخواه ازدواج کردی یا نه. چون آدم واقعا نمیفهمه. من مثلا فکر میکردم ازدواج یعنی این که آرایش کنی و لباسای قشنگ بپوشی و بری مهمونی! ولی فقط این نبود. من خودم چون تو خونه پدرم محدودیت داشتم فکر میکردم خونه شوهر میتونم آزاد باشم. ولی اونم بدتر از پدرم بود. من موقعی اینو فهمیدم که دیر شده بود. ولی به هر حال با خودم فکر کردم هرچه زودتر باید خودمو خلاص کنم. برگشتم خونه پدرم و یک کلام گفتم طلاق.. تهدیدشون کردم که اگه اجازه ندن طلاق بگیرم خودمو آتیش میزنم. مشکل اصلی من این بود که اونا فکر میکردن من اصلا وجود ندارم! باید هر کاری انجام بدم که اون پسر احساس خوشبختی کنه..ولی کسی به خوشبخی خود من توجه نمیکرد. الانم که جدا شدم خیلی احساس بهتری دارم. تازه دارم میفهمم کی هستم» (سن ازدواج دختر: ۱۴، سن همسر: ۲۸).
«پسر عمه من مغازه داشت و پولدار بود. ما هم وضع خوبی نداشتیم. پنج تا بچه کلا تو یه اتاق بودیم. پدرم از کار افتاده بود. مادرم فکر کرد اگه من با اون ازدواج کنم میشه عین پسر خونواده و مشکلاتمون حل میشه. منم خودم اینو میدونستم دیگه فکر کردم بهتره باهاش ازدواج کنم. اونم یه کمکهایی به خانواده من کرد ولی بعدش کلا منو نابود کرد. همش طعنه میزد بهم. من تو خونه علاقه داشتم گُل زیاد بکارم. یا مثلا یه کارای دیگه انجام میدادم که با سلیقه اون سازگار نبود. سرِ همینا بهم ناسزا میگفت همش میگفت تو فکر کردی کی هستی!.. من دیگه واقعا دلسرد شدم از زندگی. الانم هیچ انگیزهای ندارم دیگه» (سن ازدواج دختر: ۱۲، سن همسر: ۱۹).
تجربههای ازدواج در کودکی در این منطقه خاص (روستاهای مرزی استان کرمانشاه) به طور کلی نتیجهای جز تباهی زندگی را نشان نمیدهد، آن هم برای یک عُمر. در جاهای دیگر هم مسلماً چنین است. پیامدهای جبرانناپذیر چنین ستمی برای قربانیانش بسیار دامنهدارتر از محدوده رفتارهای زناشویی و زندگی خانوادگی است. چنین عملی هرگونه احساس و اشتیاق به زندگی را در قربانیان میخُشکاند و همه جنبههای زندگی آنان را درگیر این تجربه تلخ میکند.
برگرفته ای از سایت رادیو زمانه، ۲۸ ژانویه ۲۰۲۲