گلنار نریمانی
وقتی مرگ کارگر نیست، استبداد چه میکند؟ مسمومیتهای گسترده و ترس فراگیری که از آسمان و هوا بر سر دختران ایران و میلیونها ایرانی میریزد پاسخی نسبتاً روشن میدهد: در بیاثر شدن مرگ، ترس فراگیر چارهی حکومت است دربرابر انقلاب مردم.
تصاویر آخرالازمانی تصاویر غالب رسانهها پس از حملهی یازده سپتامبر بود. مفسری از حملهی دیوان چندسری سخن میگفت که شاخهایشان هر فضای امنی در جامعه را تهدید میکرد. دیگری تصویر بختکی هولناک را ترسیم میکرد که به جهان آزاد هجوم آورده است. اصطلاحاتی مانند ویروس، سم، بیماری و آلودگی برای بیانِ حسی مبنی بر وجود تهدیدِ فراگیر به کار میرفت، بهخصوص زمانی که ترور و وحشت از سوی آسمان همراه بود با وحشت در آسمان: ترس از سیاهزخم، آبله و دیگر عوامل حملهی بیوشیمیایی. ترس کل جامعه را درمینوردید.
ترس کجاست؟ مادیت ترس چیست؟ مکان وحشت کجاست؟ زنان ایرانی، زنان افغانستانی، زنان کرد، همهی دیگر زنان تحت ستم، چندبار این سوال را از خودشان پرسیدهاند؟ خودآگاه یا ناخودآگاه. ترس از تعرض ناشناسی در کوچهای تاریک دیروقت شب. ترس از کتکخوردن از پدر، از دست سنگین برادر، از تیغ شوهر، برادر که گلویت را میبرد، که سرت را در کوچههای شهر فاتحانه میچرخاند. «بمانی» مهرجویی از برابر چشم حافظهام میگذرد. نوجوانام که در سینما میبینماش. منِ نوجوانِ مرکزنشین مو به تنم سیخ میشود: مگر میشود برادری خواهرش را بکشید چون تصور کرده خواهرش با مردی نشستوبرخاست دارد؟ میشود، بیش از این هم میشود و سیستماتیکتر، برنامهریزیشدهتر، دقیقتر و شدیدتر و عمیقتر: غیرت مردسالارنهی خانواده به شهر سرایت میکند، و بعد به شهری دیگر، زیر دستانِ حکومتی اسلامی مثل سرطان منتشر میشود، نظم و نظام مییابد، سازوبرگی برای خودش تدارک میبیند، روش میسازد، متودولوژی دارد، سیستماتیک میشود و… و خطا نمیکند. فکر کن کارخانهی دقیق آدمکشی، بگیر اردوگاههای مرگ: ماشین مرگ، ماشین ترس.
لویناس از اردوگاه مرگ جان به در میبرد، زنده میماند، از پس مرگ همهی عزیزانش، پدر، مادر، خواهر، برادر… و بعد در تمامیت و نامتناهی مینویسد:سختترین آزمون آزادی، نه مرگ بلکه رنجکشیدن است. این را بهخوبی میتوان در نفرت بازشناخت، که در پی فراچنگآوردنِ فراچنگنیامدنی است، تا از جایگاهی فرادست تحقیر کند و این را از طریق تحمیل درد و رنجی انجام میدهد که در آن دیگری چونان انفعال محض وجود دارد. نفرت این انفعال را در موجودِ مشخصاً فعالی میخواهد که بناست شاهدی بر آن باشد. نفرت همواره مرگ دیگری را نمیخواهد، یا که حداقل مرگ دیگری را تنها در پی اعمال این مرگ چونان بیشترین حد رنج و درد میخواهد. آنکه نفرت میورزد در پی آن است تا علت رنجی باید که موجود مورد تنفرش باید شاهد آن باشد. اعمال رنج و درد کاستن دیگری به مرتبهی ابژه و شیء نیست، بلکه بالعکس، نگاه داشتن او در اوج سوبژکتیویتهاش است. در رنج، سوژه باید از شیءشدگی خویش باخبر باشد، اما دقیقاً برای آنکه بتواند از آن باخبر باشد، باید سوژه باقی بماند. نفرت هر دو را میطلبد. از اینجاست خصلت سیریناپذیر نفرت؛ نفرت تنها آنگاه سیراب میشود که سیراب نیست، چرا که دیگری تنها زمانی سیرابش میکند که مبدل به شیء شود، اما دیگری هرگز نمیتواند به قدر کافی شیء شود، زیرا همزمان با سقوطاش، هوشیاری و شهادتاش از او طلب میشود. در اینجا نهفته است پوچی منطقِ نفرت.
حالا سه ماه از نخستین حملهی شیمیایی به مدارس دخترانه میگذرد. نخستین حمله نهم در آذرماه ۱۴۰۱ در هنرستان دولتی «نور» در قم رخ داد و به مسمومیت ۱۸ دانشآموز دختر منجر شد. پس از آن مدارس دخترانهی متعددی در قم، بروجرد، اردبیل، کرمانشاه، پردیس و تهران هدف حملهی شیمیایی قرار گرفتهاند.
براساس گزارش دنیای اقتصاد در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۴۰۱:
۲۲ آذر، باز هم در هنرستان دولتی نور، اما این بار ۵۱ دانشآموز دختر راهی بیمارستان شدند. در ادامه ۱۹ آذر در وردنجان چهارمحال، ۲۶ دی دبیرستان دخترانه فرزانگان اردبیل، ۲ بهمن روستای شفیع قوچان و ۸ بهمن دبیرستان دخترانه فاطمیه قم شاهد این رخداد بوده است. بررسی مجموعه اخبار، از رخدادهای مشابه در ۱۹ آذر، ۲۶ دی، ۸، ۱۰، ۱۲، ۱۶، ۱۷، ۲۳، ۲۵، ۲۶ و ۳۰ بهمن و نیز ۲، ۳، ۶، ۷ و ۸ اسفند در بیش از ۳۰ مدرسه در شهرهای قم، اردبیل، بروجرد، کرمانشاه، پردیس، تهران و.. حکایت دارد که در مجموع بیش از ۷۰۰ تن در آنها دچار مسمومیت شدهاند.
در حین نوشتن همین متن، خبر جدیدی میرسد: ۴۵ مدرسه در یک روز، امروز، ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ مورد حمله قرار گرفتهاند. دانشآموزان گزارش میکنند که بویی شبیه چوب سوخته، یا سیر، یا بوی فاضلاب به مشامشان میرسد و بعد با علائمی مثل حالت تهوع، سردرد، سرگیجه و غیره بیحال میشوند و از هوش میروند. موج حملات شیمیایی علیه دختران دانشآموز ایران را در مینوردد (موجی که حالا به دبستانهای پسرانه هم رسیده است). فضای مجازی پر از تصاویر دختران جوانی که دسته دسته در اورژانس بیمارستانها بستریاند، والدینی که نگران فرزندانشاناند و نمیدانند چه کار کنند، فراخوانهای متعدد برای اعتصاب، جلوگیری کردن از به مدرسه رفتن دختران یا صدور بیانیه.
واکنشهای والدین دانشآموزان، هرچه که باشد، جای نقد ندارد. آنها در شوکاند. خطر، همانطور که در نقل قول بالا از ریچارد کرنی آوردیم، از آسمان نازل میشود، در هواست! در هوایی که راهی جز تنفسکردنش نداریم. میتوانیم به فرزندانمان بگوییم از نوشیدن یا خوردن خوراکیهای مشکوک پرهیز کنند – مگر حداقل چهار دهه نیست که بسیاری از ایرانیان با وحشت از مرگ بر اثر نوشیدن الکل مسموم یا اشتباه دست به گریباناند؟ چند جان از دست رفته بر اثر ممنوعیت نوشیدن الکل در ایران و در نتیجهی آن تجارت الکلِ از منظر حاکمان «غیرقانونی»؟ قتل عمد شهروندان با «سم» سابقهای بس طولانی دارد – اما نمیتوانیم به فرزندانمان بگوییم نفس نکشید! ترس، مرگ، در کمین تک تک نوجوانان دختر ایرانی است و چنان بیواسطه و نزدیک که همانطور که گفتم نقدی بر هرگونه واکنش والدین نیست.
چیزی که مهم است، آنچه باید از آن نوشت این وحشتآفرینی سیستماتیک است و در کنار آن واکنش حکومت ایران و سازوبرگ مجازیاش به آن نه برای زدودن وحشت، بلکه برای عمیقتر کردن آن. حکومت ایران در یک کلام به ایرانیان میگوید: «ما از شما متنفریم و تا سر حد مرگ میترسانیمتان. برایمان مهم نیستید و نبودهاید، حتی اگر همهتان بمیرید… اما نه نمیخواهیم بمیرید، میخواهیم در ضعیفترین و خوارترین وضعیت ممکن، در مرزهای انسانیت نگاهتان داریم، چون میخواهیم به شما حکومت کنیم». علم الهدی امام جمعهی مشهد به وضوح از برادران و خواهران میخواهد که در پی شکست کنترل قیام زنان دربرابر اجباری، خود «آتش به اختیار» عمل کنند : «برادران و خواهران، خودتان دست به کار شوید!». از سوی دیگر رییس بیمارستان مسیح دانشوری به وضوح میگوید که دسترسی به سمهای استفاده شده برای افراد عادی ممکن نیست (که طبیعتاً هیچ کس تعجب نمیکند).
استبداد که از زنانِ انقلابی، از این سوژههای انقلابی متنفر است، با اعمال شکنجه، درد بر آنها، با مسمومکردنشان بیآنکه بمیرند، میخواهد آنها را در حالت انفعالِ فاعل نگه دارد: آنها زندهاند اما میل و ارادهشان را نمیتوانند تحقق بخشند.
به نظر میرسد برای همه جز حکومت اسلامی آشکار است که این ترورهای بیولوژیک یا مستقیم از سوی حکومت است یا بخشی تندرو از حکومت. چیزی که مهم است این است که حکومت اسلامی ظاهراً مشکلی با آنها ندارد و واکنشهایش از نفی مطلق تا انتساب آن به عوامل بیگانه همگی حاکی از آناند که این وحشتآفرینی خواست حکومت است و به نفع آن. نقل قول لویناس ناظر بر این وضعیت است و شاید کمک کند آن را روشنتر ببینیم.
عوامل جمهوری اسلامی، از سخنگویاش، زهرا شیخی که گفته است: «مسمومیت دانشآموزان اکثراً گذرا بوده و آنها بین ۱۵ تا ۴۵ دقیقه علائم مسمومیت داشتند و این علائم پایدار نبوده است» ، تا وزیر کشور که میگوید دانشآموزان دچار اضطراب شدهاند و اصلاً مسمومیتی در کار نیست، تا انتساب حملات به گروههای هزارهگرا و بعد نفی ادعا، همگی دست به دست هم دادهاند تا حقیقت نفرت عمیق حکومت از شهروندان را پنهان، توجیه و حتی به معکوس آن مبدل کنند. حکومت اسلامی از روز نخست به قدرت رسیدناش بیتعارف چندان ماشین کشتارش را به راه انداخت: از اعدامهای وسیع مقامات دورهی شاه، تا کشتار مردمان کرد، اعدام مخالفان سیاسیاش و البته اعدامهای دهشتبار سال ۶۷ گرفته تا قتلهای زنجیرهای، کشتار معترضان در سالهای ۸۸، ۹۶ و ۹۸ و نهایتاً کشتارهای انقلاب ژینا، حکومت اسلامی بیپرده پیاماش را اعلام میکند: «ما شما را میکشیم و هیچ واهمهای نداریم». اما قیام ژینا چه خصلتی دارد که دیکتاتوری ایران – یا بخشی از آن را – به مسیر وحشت فعلی کشانده است؟ چرا دیگر مرگآوری پاسخگو نیست؟
پدیدارشناس فرانسوی معاصر، مارک ریشیر، در مقالهی تجربهی امر والا و همچنین در اثر مهماش باعنوان دربارهی امر والا در سیاست خوانشی از امر والای کانتی ارائه میکند که به کار فهم لحظهی انقلابی میآید. کانت در بند ۲۸ از نقد قوهی حکم تجربهی امر والا را نه تجربهای از ابژهی هولناک و منشأ ترس (Furcht/ furchtbar) که تجربهی سوبژکتیو ما در مواجهه با ابژهها و در نتیجه قوای نامتناهی و از قوای ما مطلقاً قویتر طبیعت میداند؛ این تجربهی سوبژکتیو عبارت است از برانگیختهشدن احساس والایی و احترام (Ehrfurcht) نه دربرابر ابژهی بیرونی، بلکه دربرابر وجه فراحسانی و فرامادیمان – وجهی که به نزد کانت اخلاقی است. اما دو چیز در ایدهی کانتی امر والا جالب توجه است و اساس ایدهی ریشیر: نخست اینکه، ترس (Furcht/ fear) دربرابر آن موجود، پدیده یا چیزی پیش میآید که میدانیم میتواند ما را ید قدرتاش بگیرد، شکستمان دهد، ما را بکشد، اما این قدرت در ما هیچ احترامی برنمیانگیزد (این همان ترسی است که دیکتاتور، استبداد و حکومت اسلامی با اعدام، مرگ و کشتار به همراه آورده است)؛ دوم اینکه، امر والا در تقابل با این ترس، چونان احترامی به وجه شکستناپذیر خودمان حس میشود. در همینجاست که ایدهی ریشیر اهمیت پیدا میکند.
ریشیر مینویسد که لحظهی تجربهی امر والا، لحظهی تجربهی «امکانِ خویشتن است فراتر از جهان»، من خود را تنها آنگاه کشف میکنم که از این امکان فراروی از ترس، از مرگ خودم در جهان، آگاه شوم. این لحظه برای ریشیر لحظه و آن انقلابی نیز هست، امر والای کانتی، آنچه احترام برانگیز است (ehrfurcht) به نزد ریشیر در همین امکان نفی مطلق مرگ، امکان انقلاب، و تولد معناست. و این بدان معنا نیست که به هر نحوی از انحاء زندگی اهمیتاش را از دست میدهد: بلعکس، چون مرگ چونان مرگ من رخ مینماید، امکان برگذشتن از آن، یا آنچه بیش از آن برایم ممکن است پیش رویم آشکار میشود. این لحظهی انقلاب است و این همان رخدادی است که زنان ایرانی و دیگر ایرانیان جلوی چشم حکومت مرگ آفریدهاند. حکومت اسلامی دریافته است که بین مرگآفرینی آن و انقلاب مردم مغاکِ ناکارآمدی مرگ کشیده شده است. به قول ریشیر: «اکونومیِ نفی دهشتزدهی مواجههی والا است» که استبداد در طول تاریخ برای بقای خودش از آن بهره برده. و حالا زنان و دیگر ایرانیان این اکونومی را از بنیان نفی کرده و به دیدار امر والا رفتهاند. اما این معنایی که در حال متولدشدن است، این گشودگی به سوی امر والا، این رخدادِ امکان معنا، رو به چه سو دارد؟ «امر والا سرآغاز اندیشه و عمل است. تنها اینجاست که میتوانم وجود داشته باشم…اینجاست که راز تمامی دیگر وجودهای منفرد بر من آشکار میشود»، دیگر انسانها. به بیان ریشیر، امر والا حس مشترک کانتی است حاکی از تصویری از اجتماع آیندهی انسان، آرمانشهر، بیهیچ مکان اجتماعی متعینی. در موقعیت امر والای انقلابی اعلام میکنیم که دیگر نمیخواهیم «چونان چارپایانی کمابیش پیچیده» باشیم، میخواهیم مسیر آینده را تغییر دهیم، میخواهیم امکان معنا را بگشاییم و این امکان فراتر و ورای مرگی است که استبداد و دیکتاتور با آن دربرابرمان میایستد.
اما وقتی مرگ کارگر نیست، استبداد چه میکند؟ مسمومیتهای گسترده و ترس فراگیری که از آسمان و هوا بر سر دختران ایران و میلیونها ایرانی میریزد پاسخی نسبتاً روشن میدهد: در بیاثر شدن مرگ، ترس فراگیر چارهی حکومت است دربرابر انقلاب مردم. ترس در آسمان و از آسمان، وحشت در هوا و از هوا. وحشتی که از آن گریزی نیست، زیرا از نفسکشیدن گریزی نیست. سازوکار این وحشتآفرینی از چه قرار است؟ اینجاست که به سراغ لویناس میرویم.
آنگاه که کشتن دیگری، مرگ او کافی نیست برای نفرتِ استبداد، مستبد به چه چیزی متوسل میشود؟ به رنج دیگری، به درد و به شکنجه چونان ابزار ایجاد درد. مستبد، دیکتاتور، مرگ دیگری – مرگ زنانی که دربرابر نظام پدرسالار دینی برخاستهاند – را میخواهد، مرگ انقلاب را میخواهد و میبیند که با کشتن افراد، اعدام معترضان، با مرگآفرینی باز هم راه به مرگ انقلاب نمیبرد، پس تنها راهش این است که این سوژهی سرکش را که تن به هیچ ابژهشدنی نمیدهد – این تناقض درونی استبداد است که میخواهد دیگری ابژه باشد، حال آنکه دیگری مادامی که بخواهد سوژهی اعمال استبداد باشد نمیتواند ابژه شود – به نزدیکترین حدِ ابژهبودن و پایینترین حد سوژهبودن برساند، به مرزهای سوژهگی:
نفرت این انفعال را در موجودِ مشخصاً فعالی میخواهد که بناست شاهدی بر آن باشد.
استبداد که از زنانِ انقلابی، از این سوژههای انقلابی متنفر است، با اعمال شکنجه، درد بر آنها، با مسمومکردنشان بیآنکه بمیرند، میخواهد آنها را در حالت انفعالِ فاعل نگه دارد: آنها زندهاند اما میل و ارادهشان را نمیتوانند تحقق بخشند. درد اینجا خصلتی پاتولوژیک دارد: آنها اراده دارند اما بدنشان از خواستشان فرمان نمیبرد: سرگیجه، تهوع، تنگی نفس، بیهوشی. آنجا که چونان در کابوسی دستت را دراز میکنی و نمیرسی، فریاد میزنی اما صدایی از گلویت بیرون نمیآید: این انفعالی است که استبداد بر فاعلیتِ سوژهی زن انقلابی تحمیل میکند: بر بدن او، بر بدن انقلابی. «در رنج، سوژه باید از شیءشدگی خویش باخبر باشد، اما دقیقاً برای آنکه بتواند از آن باخبر باشد، باید سوژه باقی بماند»: استبداد به خوبی میداند که بدنهای انقلابی از مرزهای مرگ گذشتهاند، که کشتار دههها دیگر ترس نمیآفریند، و حالا به دنبال ترسآفرینی از راه نگاه داشتن سوژههای انقلابی در مرز سوژهگی است، در جایی میان ابژه و سوژه، انفعال و فعلیت. و لویناس از سیریناپذیری این نفرت میگوید: نفرت به یک یا ده یا صد حمله رضایت نمیدهد، هرروز، هرجا، بیشتر، مدارس بیشتر، دانشگاه، خوابگاه، نفرتِ استبداد تمام ساحات سوژهی انقلابی را میخواهد درنوردد و سیریناپذیر است چون میداند نمیتواند سوژه را ابژه کند، که اگر سوژه ابژه بشود دیگر شاهدی بر رنج خویش، شاهدی بر نفرتِ مستبد نیست، لاشه است، مرده است و استبداد دیگر با افزودن بر تعداد مردهها راه به جایی نمیبرد.
«اما دیگری هرگز نمیتواند به قدر کافی شیء شود، زیرا همزمان با سقوطاش، هوشیاری و شهادتاش از او طلب میشود. در اینجا نهفته است پوچی منطقِ نفرت». پس دیگری چه میشود؟ در آن امر والای انقلابی دیگری باز در هیئت بدن انقلابی بر میخیزد و مغاک ترس را درمینوردد: دیگری این بار مرگ مستبد را برایش به ارمغان میآورد.
برگرفته ای از سایت رادیو زمانه، ۹ مارس۲۰۲۳