کتاب «بهار هر سال…»، تازهترین نمایشنامه محسن یلفانی، یکی از پختهترین و ماندگارترین آثار این نویسنده و نمایشنامهنویس ایرانی ساکن پاریس در سالهای اخیر است. این نمایشنامه به وقایع سیاسی پیش و پس از انقلاب ایران و همچنین تسویه حسابهای خونین جمهوری اسلامی با گروههای سیاسی میپردازد و به گفته خود نویسنده، مضمون اصلی آن، «قساوت و بیرحمی هولناک، غیرمنتظره و اساساَ بیهودۀ رژیم اسلامی» است. با این حال یلفانی در گفتگو با زمانه تاکید میکند که «ناامید بودن لزوما به معنای تسلیم شدن به ناامیدی نیست».
شما در نمایشنامه تازهتان، «بهار هر سال…»، به سراغ موضوع تسویه های آغازین بعد از انقلاب با گروههای سیاسی به ویژه فداییان خلق رفتهاید. اهمیت روایت، بازگویی و ثبت این وقایع که اکنون چهار دهه از آن میگذرد، چیست؟
درست است. بخش بزرگی از نمایشنامه سرگذشت خانوادهای است که چهار فرزند آن جزو فدائیان بودهاند. فدائیان بر اثر انقلاب اسلامی سرنوشتی بس تراژیک از سر گذراندند که سیاهترین بخش آن حمایت مجانی از رژیم و سپس تحمۤل سرکوب بود. اما موضوع یا تم اصلی نمایشنامه قساوت و بیرحمی هولناک، غیرمنتظره و اساساَ بیهودۀ رژیم اسلامی است. و باز هولناکتر از آن، وارسی و کندو کاو در واکنش و نحوٖۀ رودرروئی مردم با این قساوت و بیرحمی است. طبعاَ من بی خبر نیستم که مادران بسیاری هستند که هنوز فرزندان خود را فراموش نکرده و زندگی خود را وقف خونخواهی فرزندان خود کردهاند. ولی بقیۀ جامعه؟ آیا ما این فاجعه را کم و بیش مثل یک بلیۀ گریزناپذیر آسمانی تحمۤل نکردیم؟ در آغاز این خشونت را از عوارض «طبیعی» و گریزناپذیر «انقلاب» دانستیم – که خود بهانه یا افسانهای بیش نبود. پس از آن توجیه خشونت در اسلام را نزد مؤمنان متعصۤب پیش کشیدیم – که با ارائۀ تعبیر و تفسیرهای دیگر از اسلام بیپایگی آن هم آشکار شد. اعدامهای وحشیانه از همان شبهای اول بر پشت بام محل سکونت امام شروع شد. گلزادۀ غفوری را به یاد بیاوریم که یکی از شریفترین، نجیبترین و فرهیختهترین روحانیان این کشور بود و سه پسر جوانش را و همسر یکی از آنها را به فاصلۀ یک ماه کشتند. کافی است به گفتگوی کوتاه چند هفته پیش یک نمایندۀ مجلس اسلامی و وزیر کشور حکومت اسلامی، بعد از حوادث خونین آبان ماه گذشته، توجه کنیم. نماینده: «چرا به سر تظاهرکنندگان شلیک کردید؟» وزیر: «به پاشان هم زدیم.» نام این رفتار چیست و چگونه باید آن را فهمید و با آن چه باید کرد؟
در این نمایشنامه، شما قصۀ خانوادهای را روایت کردهاید که طی چند نسل، همه از اصلاح و بهتر شدن امور سرخورده میشوند. پدر عضو جبهه ملی است و کودتای ۲۸ مرداد او را سرخورده میکند. فرزندانش که همه فعال سیاسی هستند، قبل و بعد از انقلاب اعدام میشوند و سرخوردگی نسل بعدی خانواده در این شعر خود را نشان میدهد: «از ازدحام شهر/ به کوچه گریختم/ از وهم کوچه به خانه/ که پوشیده بود در گرد و خاک خلوت و سکوت/ در گوشه و کنار اتاقها بیم و هراس لانه کرده بود/ به پشت بام گریختم/ روز رفته بود/ در سطح ساکت و سرد و سربی آسمان/ خطی ز خاکستر/ که باد شبانه میروفت/ شهابی گذشته بود… » به عنوان نویسندهای که فعالیت سیاسی نیز داشتهاید، آیا این ناامیدی در شما هم وجود دارد؟
اوۤل باید توضیح دهم که من هیچ وقت فعالیت سیاسی به معنای رایج کلمه نداشتهام. اغلب بیآنکه صلاحیت و هوشیاری لازم را داشته باشم به برخی موضعگیریهای سیاسی کشیده شدهام. در عین حال معتقدم که معنای واقعی «سیاسی نبودن» یا پرهیز از سیاست هم چیزی نیست مگر پرهیز از وظیفهای گریزناپذیر که متضمن خطری هم هست. در مورد ناامید یا امیدوار بودن، به نظرم بیش از حد روشن است که، نه تنها اوضاع و احوال مملکت خود ما، بلکه وضعیت دنیا – یا وضعیت بشر — بخصوص با مسیری که در این سی ـ چهل سال اخیر در پیش گرفته، و به قول روزنامهنگارها تا «آیندۀ قابل پیشبینی» همچنان ادامه خواهد یافت، جائی برای امیدواری، بخصوص از نوع خوشخیالانۀ سنتی آن، باقی نمیگذارد. مهمتر از اینها، مدتهاست که افسانۀ حضور یا حاکمیت نوعی عقل یا قانون بر سیر تاریخ اعتبار خود را از دست داده. عقل و شعور و خیر همانقدر بر سیر تاریخ تأثیر دارند که نادانی و هرج و مرج و شر. این روزها همه جا صحبت از پیشرفت و ترقی و حتی انقلاب علمی و تکنولوژیک است. ولی میدانیم که بحث رابطٖۀ ترقی و پیشرفت با سعادت و رستگاری بشر هنوز یه سرانجام و اجماعی نرسیده. یا این همه، ناامید بودن لزوماَ به معنای تسلیم شدن به ناامیدی نیست. تاریخ – یا انسان – که فعلاَ هدایتش را اشتهای سیریناپذیر ثروت و قدرت و جهل در اختیار گرفته، از ظرفیتهای گوناگون و متناقضی برخوردار است و میتواند مسیرهای دیگری در پیش گیرد که حاوی آثاری از نجات و رستگاری هم باشد.
در نمایشنامه، یکی از شخصیتها میگوید: «زهرا: آذرجون، یه چیزی بهتون بگم باورتون نمیشه. وقتی بهزاد رفت… یعنی وقتی اون بچه رو بردن اون جور… بیست و سه چار سالش بیشتر نبود – آدم باورش نمیشه – ولی ما نفهمیدیم! … یه چیزی توی کلهمون بود: مثل اینکه جوونی که اعدام میشه، نمیره، نمیمیره. همیشه هست. همیشه با ماست. از این حرفها. با این حرفها دلمون رو خوش میکردیم. نمیفهمیدیم.» (صفحه ۱۱۳) آیا کسانی که در راه مبارزه سیاسی کشته شدند، بیتاثیر بودند؟
آنچه زهرا به آذر، عروس خانواده، میگوید در واقع بیان غبن دردناک و درمانناپذیری است که همه با آن دست به گریبانیم – ناتوانی در دریافت و فهم آثار فاجعهای که بر ما رفت و، ناچار، همچنان که گفتم، خوکردن به این فاجعه. جز این باید یه یاد داشته باشیم که «محتوای عملی یا یه اصطلاح برنامۀ سیاسی» آنها که در مبارزۀ سیاسی کشته شدند، تنها یکی از جنبههای کارنامۀ آنهاست که، راست است، در برابر تجربههای تاریخی چندان اعتباری نداشت. اما جنبۀ اخلاقی کار آنها، یعنی این واقعیت که آنها بی هیچ چشم داشتی خود را فدای آرمانی کردند که خود سهمی از آن نمیبردند، هرگز بیتاثیر نخواهد ماند.
در صفحه ۴۸ یکی از شخصیتها به کسانی که از زندان قبل از انقلاب آزاد شدند، میگوید: «اینهایی هم که دارن میان بیشتر از شاه از چپ بدشون میاد…» شما خودتان از چه زمانی متوجه شدید که جمهوری اسلامی بیشتر از شاه قرار است ریشه چپ را بزند؟
در نیمۀ دهۀ پنجاه در زندان شایع بود که هواداران آیتالله خمینی به این علت عفو ملوکانه و آزادشدن از زندان را پذیرفتند که مبارزه با چپ را لازمتر از مبارزه با شاه میدانستند. یکی از دلایلی هم که چنین تصوۤری را تقویت میکرد، انشعابی بود که در سازمان مجاهدین خلق پیش آمده بود. طبعاَ فهم و تحمۤل چنین رویدادی برای مذهبیهای بسیار مؤمن، که زمانی سخت به مجاهدین دل بسته بودند و کمکهای فراوانی هم به آنها کرده بودند، غیرممکن بود. (باید پذیرفت و در همان سالها هم تقریباَ همه پذیرفتند که آن انشعاب، بخصوص با خشونت «انقلابیای» که در آن اعمال شد، با هیچ تصوری از عقل و منطق و انصاف جور در نمیآمد.) امۤا معامله بر سر چپ به این اپیزود ختم نمیشود. میتوان مطمئن بود که در دنیای دوقطبی سالهای انقلاب اسلامی، هم در مذاکراتی که بین برخی رهبران یا فعالان با سفارت آمریکا صورت میگرفت و هم یکی از دلایل اصلی این که ایالات متحده به پشتیبانی خود از شاه پایان داد و عملا از انقلاب اسلامی حمایت کرد، این تضمین – آشکار یا تلویحی – بود که حکومت یعد از شاه مجالی برای ابراز وجود چپ فراهم نخواهد آورد. دو گرایش اصلی انقلاب اسلامی در این مورد با آمریکا نه تنها اختلافی نداشتند، که کاملا یکدیگر را تأیید میکردند. این که پس از سقوط رژیم شاه این توافق، به سود یکی از این دو گرایش، زیر پا گذاشته شد، داستان دیگری است که در دشمنی با چپ و نابود کردن آن تغییری نداد.
یکی از تاثیرگذارترین بخشهای نمایشنامه، شب اعدام بهزاد است. این که از دو برادر اعدامی، برای تخفیف به خانواده آنها به قید قرعه فقط یکی اعدام میشود. آیا چنین مواردی در واقعیت هم وجود داشته؟
در نمایشنامه این حادثه در رژیم پیشین اتفاق میافتد و طبعاَ توجه دارید که یکی از گرهگاههای داستان است و در سرنوشت برادری که زنده میماند، تاثیر تعیین کننده دارد. منظور من به هیچ روی مقایسۀ رفتار دو رژیم در چنین مواردی نبود. ولی این مقایسه عملاَ پیش آمد. من تا حدی که امکان داشت، پرسوجو کردم. ولی به نتیجۀ دقیق و مطمئنی نرسیدم. یعنی موردی پیدا نکردم که در رژیم گذشته، از دو برادر که هر دو همزمان به اعدام محکوم شده باشند، یکی را از اعدام معاف و به ابد محکوم کنند. بنا را بر همان آشنائی محدود خود گذاشتم. ولی گمان میکنم که چنین چیزی غیرممکن نبود. یعنی غیرممکن نبود که در رژیم گذشته، اگر دو برادر به اعدام محکوم میشدند، با دخالت خانواده و دوستان و آشنایان متنفذ آنها یکی از آنها از نجات یابد. در رژیم اسلامی است که چنین «امتیازی» فقط برای مفسدان چند هزار میلیاردی قابل تصوۤر است.
شما یک نویسنده تبعیدی هستید و دهههاست خارج از ایران زندگی میکنید، اما داستان کاملا در ایران میگذرد. چالشهای نوشتن در تبعید، اما درباره وطن، برای شما چیست؟
حقیقتش را بخواهید، برای من همان ایرانی بودن و کشیدن باری که این وابستگی یا تعهدی که به همراه داشته، بیش از آنچه بتوان تصوۤر کرد، کافی و حتۤی بیش از توانائیٍ نداری من است. نیازی به گفتن ندارد که مثل هر آدم زندهای از آنچه در فرانسه یا در دنیا میگذرد، بیخبر نیستم با حداقل سعی میکنم بیخبر نمانم. ولی خود را بیش از هر چیز به جامعۀ ایرانی وابسته و دلبسته میدانم، و به سرگذشت سرشار از تلاش و تراژیک آن در طول تاریخ بلاواسطهاش. من خود را عضوی از «طبقۀ متوسط پائین» این جامعه میدانم. و این همان بخش از جامعۀ ایرانی است که به دلایل و علتهای گوناگون هم مسئولیت و هم بار تلاطمها، اضطرابها، قربانیها، و شاید برخی تحولات را به عهده داشته. پرداختن به این مجموعۀ انسانی زمانی بسی بیش از یک عمر تبعید لازم دارد.
منبع: رادیو زمانه (مستقر در هلند)، ۱۹ بهمن ۱۳۹۸